lördag 28 januari 2012

حقایق پشت پرده فتنه مذهبی در ایران

در شرایطی که همه جا حقیقت را پنهان میکنند باید شهامت نوشتن آن را داشته باشیم .
(برتولت برشت )
وقایعی که در نیمه دوم سال 1357 در کشورمان ایران رخ داد و در سال 1358 به اوج خود رسید و در حقیقت مملکت بدست بیگانگان داخلی افتاد ( اخوند و روحانیت )رویدادی نبودکه تازگی داشته باشد و یا برای اولین بار اتفاق افتاده باشد .ولی امید ارم که برای اخرین بار باشد و ملت ایران در این گیرو دار وحشتناک دشمن خود را بخوبی شناخته باشد .حال قصد من این است که نه به عنوان یک محقق و تاریخ دان و نه یک پژوهشگر ، بلکه به عنوان یک فرد ایرانی که جز نسل سوخته کشورم ایران هستم به سهم خودم برخی از دیوار ها را خرب کرده و سدها را شکسته و پردها را کنار زده و از انچه که در پشت انها بازی شده و میشود سخن بگوییم و بنویسم و این بیگانگان این جماعت اخوند و ملا را انطور که بوده و هستند معرفی کنم و خیانت و جنایت و خود فروشی انها را باز برملا سازم .هر چند که هر ایرانی پاک نهاد و اگاه از انچه که در پس پردها بازی میشود اطلاع داشته و دارد .
ایران کشوری است ثروتمند و با موقعیتهای فوق العاده ممتاز .هم از لحاظ کشاورزی مستعد و دارای چهار فصل کامل سال و موقعیتهای متفاوت و مناسب برای تولید محصولات مختلف کشاورزی است و هم دارای امکاناتی است وسیع که میتوان کشاورزی را صنعتی نمود و صنعت را در خدمت کشاورزی گرفت و یا کشاورزی را در خدمت صنعت وهمچنین دارای منابع سرشار معدنی است که میتوان به پشتوانه انها صنایع را به وجود آورد و از همه مهمتر شوربختانه و یا خوشبختانه نفت دارد که میتوان از این منبع عظیم البته اگر دشمنان داخلی و خارجی بگذارند ، در راه ساختن ایرانی آباد و یزرگ و ثروتمند استفاده کرد .اینکه میگویم شوربختانه برای انست که همین منبع ثروت است که هر گاه از چندی که ایران بخواهد از این منابع به نفع خود و ملت استفاده نماید و در مسیر پیشرفت با پشتیبانی در آمد قرار بگیرد دشمنان داخلی وابسته به خارج و خود دشمنان خارجی نمگذارند و با ایادی خود که متاسفانه در لباس ایرانی همیشه خدمتگذار اجنبی و استعمار بوده و هستند نظم کشور را بهم میریزند و انچه را که انجام یافته نابود میسازند.
عامل مهم و حساب شده ای که دشمنان خارجی و دست کثیف استعمار بخوبی میتواند در ایران خصوصا در نمیکره شرقی عموما روی ان حساب باز کرده و میکند، نفوذ روی اعتقادات و سنتهای مردم این منطقه از جهان است و بهمین علت است که زیر لوای مذهب ، فرقه سازی و تفرقه اندازی و ... نموده و از روشهای خاص او بوده و تنها از این طریق است که بخوبی میتواند روی اعتقادات و سنتهای مردم اثر بگذارد و با ایجاد اختلاف بین عقاید سنتی و فرقه سازی و تفرقه اندازی ایجاد نفاق نموده و مردم را بخود مشغول سازد و به اصطلاح آب را گل آلودکرده و ماهی بگیرد .
نزدیک به چهار قرن است که ملت ایران وسرزمین ایران گرفتار بلای خانمانسوز و نحوستی بنام آخوند و ملا شده که همه اینها دست پروردگان و ساخته و پرداخته استعمار انگلستان بوده و هستند .روحانیون ، اخوندها و ملاها ، عواملی بوده و هستند که بنیادشان در زمان سلطنت سلسله صفویه بدست برادران شرلی که از انگلستان و از طرف دولت وقت خود بعنوان سفیر به ایران آمده بودند و شاه عباس شاه قدرتمند صفویه هم از سر ناچاری آنها را پذیرفت گذارده شد و بعلت ضعف سلاطین بعد از شاه عباس روحانیت (روحانیت اسلامی )و اخوند بازی آنچنان ریشه محکمی گرفت که به تدریج چون سرطان لاعلاج تمام وجود ایران را در برگرفت .
در زمان افشاریه و زندیه به وجه کاملا محسوسی جلو نفوذ این روحانیون و اخوندها (سرطان )گرفته شد ولی بی لیاقتی و ضعف و عیش و نوش و زنبارگی شاهان و شاهزادگان سلسله قاجاریه مجددا به این اخوندها و روحانیت منحوس جان داد و تقویتش کرد تا انجا که اخوند و ملا در تمام شئون اداری و سیاسی و اقتصاد مملکت دخالت مستقیم داشت .
در این سلسله منحوس قاجار بود که اختلافات مذهبی در لباس تفرقه اندازی در ایران باوج خود رسید و در دوران همین سلسله بود که زرتشتیها که همانا ایرانیان اصیل و وطن پرست که سهم زیادی در تجارت و کشاورزی ایران داشتند با تحریک اخوندها و ملاها به چنان ذلت و خواری گرفتار شدند که جلای وطن کردند و زادگاه و مرز و بومشان را ترک گفتند .
در زمان سلسله قاجار که بهتر است ان سلسله را سلسله اخوندها و ملاها بنامیم بسیاری از زرتشتیان ایران حق هیچگونه فعالیت و حیاتی را نداشتند .مردم عوام به تحریک همین ملاها و آخوندها انها را بایکوت کرده بوده و با انها یچگونه معامله و یا معاشرت نمیکردند و حتی زنان و مردان و کودکان زرتشتی حق نداشتند در روزهای بارانی از خانه خارج شوند چرا که همین اخوندها و ملاها فتوا داده بودند که زرتشتیان هم نجس بوده و اب باران را نجس میکنند .با فتوای آخوند و ملا ها مردم عوام به جان و مال و ناموس این ایرانیان وطن پرست و زحمتکش تعرض میکردند .هر عمامه بسری حق داشت با این قوم ایرانی وطن پرست مبارزه کند و انها را از بین برد چرا که نمیخواستند و نمیخواهند اسمی از ایران و ایرانی در جهان بماند .
در این دوره استعمار ، هندوستان و قسمت اعظمی از آسیای جنوب شرقی را بلعیده بود و ایران شاه راه نزدیک و خوب و ثروتمندی برای او بود. هم راه آبی بس بی نظیر و مناسبی داشت و راه نزدیک و امنی بود ، لذا میبایستی که آن نیز در دسترس باشد حال یا از طریق تسخیر آن و یا تخدیر و تحمیق مردم آن.
برای تسخیر ، استعمار میبایستی متحمل صرف هزینه ای گزاف چه مالی و چه جانی گردد و برای نگهداری آن سالها خرج کند ولی هزینه تخدیر و تحمیق زیاد نبود ، هم چنان که در آسیای جنوب شرقی با رواج دادن تریاک و مواد مخدر و تخدیر مردم آن سرزمینها برای یکی دو نسل انها را ساکت کرده بود . در ایران نیز استعمارروش دوم را برگزید و با آن وسیله نه تنها ایران بلکه همه منابع نفتی منطقه را در دست گرفت .
در زمان حکومت ناصرالدین شاه قاجار بود که دولت وقت انگلستان پی بوجود منبع عظیم نفت در ایران و کشورهای همجوارش شد و چشم پوشی از این منبع عظیم برایش غیر ممکن بود .لذا سیاست تخدیر و تحمیق را با کمک آخوندها و ملاها و خاصه آن عده از روحانیون و آخوندهای که ساخته و تربیت شده دست خود استعمار بودن را شروع نمود .با تقویت آخوندها و ملاهای خودفروش که اغلب جیره خوار و مواجب بگیر سفارت فخمیه بریتانیا در تهران بودن چنان مملکت را دچار بی نظمی و قحطی و ملوک الطوایفی نمودند که تا هیچ ایرانی فرصت نکند پی به نقشه شوم آنها ببرد .
همین روحانیون خائن و خودفروش بودند که جلوی ایجاد مدارس و دانشگاه را که امیر کبیر بنیاد آنها را نهاده بود گرفتند و حتی در تو طئه قتل او هم شریک و دخیل بودند .همین آخوندها و ملاها بودن که ان زمان کاری کردند که دیگر کسی جرات تاسیس و ایجاد مدرسه به سرش راه پیدا نکند و در عوض بجای مدرسه و دانشگاه حوزه های علمیه ومذهبیه را توسعه دادن ودر هر شهر و قریه ای مکتبخانه ای برای تربیت ملا و آخوند مزدور تاسیس کردند و حتی مدارسی را که زرتشتیان برای تعلیم و تربیت فرزندان خود داشتند را تعطیل کردند .این اعمال روش تحمیق تا بدانجا گسترش یافت که هر کجا که میرفتی با آخوند و ملا و روحانیت فاسد سرو کار داشتی و برای حل هر مشکلی و انجام هر کاری میبایستی با ملا و اخوند محل و یا شهر تماس بگیری و گاها با پرداخت رشوه تحت نام پیشکش و زکات و خمس مشکلات را حل کنی.
دربار حکومت قاجار و دولت ان در بست در اختیار عمال استعمار انگلستان بود و در کنار انها ملاها و اخوندهای سرسپرده و خودفروش بودند که نفوذ بسیاری در دربار و دولت و جامعه داشتند .
در زمان حکومت شاهان قاجار هیچ طرح و پروژه ای در ایران برای آبادانی کشور اجرا نمیشد و اگر هم قرار بود در مسیری جاده و یا خیابانی احداث شود باز این آخوندها و ملاها بودند که اجازه نمیدادند زیرا در هر مسیری که میخواستند خیابان احداث نمایند ، انقدر با امامزاده ، نظرکرده و قدمگاه و سقاخانه و دخیل بند مواجه میشدند که احداث خیابان را منتفی میکرد .
کشاورزی و تولید مواد غذایی تعطیل شده بود ولی در عوض عامل تخدیر ملت یعنی تریاک و کشت خشخاش رواج کامل داشت و بساط منقل و تریاک در همه خانه ها بر قرار بود و با آن وسیله حکومت ملاها و آخوندها نقش خود را در تخدیر و تحمیق مردم خوب بازی میکرد و در نتیجه مملکت بسوی نیستی و ورشکستگی مطلق روانه گشت ، همانطور که همکنون هم همانگونه شده است .همین آخوندها هر وقت منافع خود را در خطر میدیدند فورا به سفارت انگلستان پناهنده میشدند و در آنجا بست مینشستند .
همه این بدبختیها که سر ملت آمده و می آید خواست استعمار و خصوصا در ان زمان خواست انگلستان بود .چرا که انها میخواستند که ایرانی آنچنان فقیر شود که حتی نان خودن نداشته باشد و این دولت انگلستان باشد که لقمه نانی به انها بدهد و در عوض تمام منابع و ذخایر و ثروتهای ملی و خدادادی انها را به یغما ببرد .استعمار خوب تشخیص داده بود و خوب دریافته بود که هر قدر مملکت فقیرتر گردد امکان تحمیل قردادهای سنگین تر اسان تر است .
با همین سیاست بود که قرداد ننگین دارسی برای استخراج نفت و یا بهتر بگوییم غارت نفت منعقد شد و انگلستان غارت ثروت ایران و استفاده از خاک آن را بمنظور حفظ منافع خود در هندوستان و کشیدن سیم تلگراف از میان ایران و استخدام مزدورانی مانند شوکت الملک علم و قوام شیرازی و ... بعنوان محافظان خط سیم تلگراف و . . . شروع کرد و اخوندها و ملاها و روحانیت سرتا پا غرق در خرافات نیز وظیفه خود را در تحمیق هر چه بیشتر مردم ایران از طریق براه انداختن تعزیه و دسته و سینه زنی و روضه خوانی و . . . با شدت دنبال میشد .
مملکت به دست آخوندها و ملاها و روحانیت کهنه پرست و خرافه پرداز شیعه رو به نیستی رفته بود و هر گوشه آن برای خود استقلالی داشت .خوزستان و لرستان را انگلستان تصاحب نموده بود و در کرمان تا مرز هند (پاکستان فعلی )قشون اس،پی،آر که متعلق به انگلستان بود حکمرانی میکردند .بلوچستان در دست شوکت الملک علم بود و منطقه فارس زیر سلطه نوکر دیگر انگلستان یعنی قوام شیرازی بود .کردستان از وطن جدا گشته و افغانستان مستقل کشته و زیر نفوذ و اداره انگلستان بود و آذربایجان در خطر تعرض مجدد روسیه قرار داشت .اینجا بود که انگلستان خطر را احساس کرد و در صدد تعویض رژیم و نوع حکومت در ایران بر آمد و میخواست آنطور که خود میخواهد عمل کند .
لذا پس از کش و قوسی چند ، رضا خان که در ابتدا مورد حمایت انگلستان بود وارد معرکه شده و غائله را میخوابند .اما بعدها انگلیسیها پی بردند که در مورد انتخاب رضا خان اشتباه کرده اند .چون رضا خان کهنه سربازی ورزیده و وطن پرست بود و بخوبی بدرد مملکت اشنا بود و وقتی زمام امور را بدست گرفت رفته رفته توانست بر اوضاع سرو سامان داده و برخی از ایادی و سرسپردگان به دولت انگلستان را سرکوب و دست برخی از ایادی دولت انگلستان را کوتاه نماید .
با روی کار آمدن سلسله پهلوی تحرکات آخوندها و ملاها به اوج خود رسیده بود و رضا خان بدرستی دریافته بود که تا زمانی که این قوم منحوس عمامه بسر آخوند و ملا زنده هست نمیگذارند و نخواهند گذاشت که ایران و ایرانی نفس بکشد لذا مبارزه با این قوم منحوس عمامه بسر را آغاز کرد و به همین خاطر برای انکه این مزدوران اخوند و ملا ، از سایر ایرانیها قابل تشخیص باشند و در جهت مدرن کردن جامعه ایرانیان و رهایی انها از قید و بند برخی سنتهای عقب افتاده ،دستور تعویض لباسها را داد و بجای عبا و قبا و عمامه و نعلین ، کت و شلوار را بر تن مردان نمود .
با این حال ان جماعت خائن و مزدور واپسگرا آن اخوندهای و ملاهای مرتجع زیر باز تعویض لباس نرفتند و یک عمر از پرتو همین لباس آخوندی خود نان خورده و به مملکت خیانت نموده و میکنند .
آزادی که این آخوندهای نوکر صفت بعد از شهریور 1320 با کمک عمال انگلیسی و فئودالها بدست آورد موجب شد آنها که از شروع سلطنت رضا خان تقریبا از زندگی مردم خارج شده بودند مجددا وارد میدان شده و بخود چهره ای دیگر بدهند دوباره صدایشان در مساجد و حوزه های علمیه به گوش برسد .آخوندها و ملاها این طبقه مفت خور و تنبل و سر بار ایران و ایرانی تدریجا با کمک عمال انگلیسی و استعمار این امکان را پیدا کرده تا دوباره شروع به فعالیت های خائنانه کنند .
ودرست در همین زمان حزب توده نیز چون قارچ سر از زمین بدرآورد و در کنار طبقه ملایان و آخوندها به اغفال و انحراف طبقه کارگر که تا ان زمان در واحدهای تولیدی کشاورزی و صنعتی مشغول فعالیت بودند مشغول شد .این دو طبقه که بموجب مدارک بدست آمده ، سران آنها مستمری خود را مرتبا از شرکت نفت انگلیس و ایران دریافت میکردند کنار هم ولی با دو ایدئولوژی مختلف با ایجاد اغتشاش و بی نظمی در مملکت پرداختند . در زمان نخست وزیری قوام السطنه که حزب دموکرات ایران پایه گذاری گردید حزب توده رقیب پابپای حزب دموکرات بود . آخوندها و ملاها گرچه در ظاهر در هیچیک از این دو حزب شرکت نداشتند ولی وجود راست گراهای چپ نمای توده ای عمامه بسر مانند شیخ حسین لنکرانی رابطه منحوسی را میان این دو طبقه کاملا روشن میساخت . در زمان جنگ بین الملل دوم که انگلستان نتوانسته بود موافقت رضا شاه اول را برای استفاده رایگان از بنادر جنوب و شمال و راه آهن ایران بمنظور رساندن اسلحه به روسیه (شوروی)جلب نماید با تطمیع سرلشگر نخجوان و به مرخصی فرستادن افرادی از ارتش و در واقع تعطیل نمودن ارتش ایران و خریدن علی منصور و تامین دادن به انها برای حفظ موقیعت خود و خانواده موفق شدند کشور ایران را ناجوانمردانه اشغال نظامی نمایند .
این اشغال نه تنها از نظر اقتصادی ضربه مهلکی بر پیکر ایران وارد ساخت بلکه دولت وقت انگلستان موفق شد با تقویت دو ستون خود یعنی قوم آخوند و ملا و حزب توده نفوذ از دست رفته خود را به ایران بازگرداند .
در این زمان 13 سال دیگر از قرداد نفتی که گروه امین الدوله و وثوق الدوله با شرکت بریتیش پترولیوم در زمان مظفرالدین شاه بسته بودند باقی مانده بود و انگلستان همیشه در کمین بود که با نفوذ در دستگاه حکومتی ایران موقعیت را برای تجدید قرار داد بدست آورد .
بعد از خروج قوای متفقین از ایران و باز گشتن نظم به کشور گر چه قوای نظامی انگلستان نیز از ایران خارج شده بودند ولی در عمل قوای سیاسی و تخریبی و جاسوسی و مزدور آنها در ایران دایره نفوذی خود را بسرعت گسترده میکردند .

نگاهی ژرف به جدايی نادر از سيمين

آن که به ژرفای سخن انديشه نکند، به ناچار پاره پاره، گفتار ِ ديگران را ندانسته تکرار میکند. کسی که سخنان ِ ارزشمند ِ انديشمندان را، بدون ژرفنگری، بازگو میکند، خودانديشی، از مينوی خرد ِ او، جدا میشود. ولی آن ارزشها در بينش ِ او آميخته نمیشوند.
برای نمونه: شماری از روشنفکران اين سخن ِ برتول برشت را بازگو میکنند.
>> آن کس که حقیقت را نمیشناسد کوتاه خرد است. کسی که حقیقت را میشناسد، ولی آن را دروغ مینامد، او يک تبهکار است <<.
آيا کسانی که اين گفته را ستايش میکنند، آنها حقيقت را میشناسند؟
آيا حقيقت يک پديدهی روشن و جدا از پديدههای ديگر است؟
آيا مسلمانان، که الله را حقيقت میپندارند، درستکار هستند؟
آيا يک مسلمان ِ با ايمان میتواند از شنيدن ِ حقيقت خشمگين نشود؟
اگر به ژرفی بينديشيم، مرزهايی را پيدا خواهيم کرد که سخن برشت در آن مرزها راست و درست است و برون از آن مرزها نادرست.
نمونهای ديگر از فردوسی، چشمه زار ِ خرد: >> توانا بود هر که دانا بود<<.
آيا سپاه ِ جهانداران از دانايی توانمند هستند؟
آيا دينمداران، از دانا بودن ِ پيروان، پُر توان شدهاند؟
آيا انديشمندان بزرگ، که در ناتوانی تن به خاک سپردهاند، نادان بودهاند؟
آيا خليفه ی عباسی داناتر از زکريای رازی بوده است؟
سخن از ژرفنگری و خودانديشی است. اگر ما به گوهر ِ "دانايی" و "توانايی"، که فردوسی بر ما افشانده است، انديشه نکنيم، ما نمیتوانيم نشانه های "دانايی" و "توانايی" را بشناسيم. با وجود آن که فردوسی در پيوند ِ اين گوهر فرموده است:
>> به دانش دل ِ پير بُرنا بود <<
در جهان ِ امروز، رسانه های سرگرم کننده، پديدهای را، سخنی را يا انديشه ای را، که برای آنها سودبخش باشد، برای مردم درخشنده میسازند يا ديدگاه ِ مردمی را آن چنان در سوی پستی و تاريکی میگردانند که پديدهای ناچيز برای آنان بلند و درخشان جلوه کند.
يکی از شيوه های چشم بندی، يا بهتر بگويم خردسوزی، اين است که سازمانی نشانهای را در ديدگاه ِ مردمان گوهربار میسازد. سپس در همايشی جهانی پديده يا کسانی را، با هياهوی بسيار، ستايش میکند و آنها را به آن نشانه سرافراز میسازد.
مردمان که خرد خود را، در اين رسانه ها، باخته اند؛ پديده يا کسانی را گرانمايه و ارجمند میانگارند که به يکی از آن نشانه ها پيوند داشته باشند. يعنی اين مردمان به هوش و انديشه نيازی ندارند. زيرا آنها ويژگیها و ارزشهای انسانی را، تنها با نشانه های پيشنويس شده، میپذيرند.
آنها " طوطی صفت" توتی وار در پس آينه نيستند وآنکه TV بر انديشه ی آنها فرمانروا شده است. چنين کسانی را تی وی زدگان، TV زدگان، ناميده ام
هر کس که دَمی آزادانه، جدا از عقيده و ايدئولوژی، يعنی خردمندانه انديشه کند در میيابد که خشونت های شريعت اسلام با جهان امروز سازگار نيستند. از يک سو شمار مسلمانان پيوسته رو به فزونی است. از سويی ديگر جهانداران برای پيشرفت، از آزمندی، راه سازش و بندگی را با عربهای نفت فروش برگزيدهاند. از اين روی جهانداران برآنند که خشونت های اسلام را در پوشش دروغ پنهان کنند تا جهانيان و آزادگان به زشتی های احکام شريعت پی نبرند و در ناآگاهی مسلمانان را بر خود بپذيرند.
جهانداران اميدوار هستند که مسلمانان، با اسلام بزک شده، از کشتار ِ نامسلمانان، در اروپا و آمريکا، پرهيز کنند.
در اين برنامه ها، اسلام فروشان را، به ويژه زنان ِ مسلمانی را ستايش میکنند که آن زنان خود را در شريعت اسلام آزاد بپندارند و در بردگی سرافراز باشند. چنين اسلام فروشانی را، به نام ِ آزاديخواه، با جايزه ی نوبل، قلم، خرس، روباه و آفتابه ی ِ زرين نشانه گذاری میکنند.
اگر TV زدگان، اکبر گنجی، آن اسلامفروش ِ خودفروخته، را فراموش کرده اند يا اين که آن شيرين عبادی، تلخ سرشت ِ مسلمان، را به ياد ندارند، دستکم زنان مسلمانی را میشناسند که به تازگی نوبل نشان گشته اند. زنانی که برای حکومت الله و اجرای احکام شريعت، در مصر و تونس فرياد زده اند.
اين زنان، از آن روی، ستايش شده اند که آنها مسلمان هستند و حقوقی را برای بشر خواهان هستند که در احکام پوسيده ی 1400 ساله، يعنی در احکام بردگی، پيشنويس شده اند.
با اين پيشگفتار شگفتی نيست که فيلم ِ " جدايی نادر از سيمين" ستاره باران بشود. زيرا اين فيلم زشتی های شريعت را میپوشاند و انديشه ی بانوان ِ آزاديخواه را واژگون نشان میدهد.
گرچه اين فيلم ارزشی را ندارد که من درونمايه آن را بررسی کنم. از آن روی که بسياری از ايرانيان، اين فيلم را، در پيوند با همين جايزه ها ارزشيابی میکنند، نياز است که به برخی از گوشه های گنگ ِ اين نمايش که آن را، آرايشگران ِ دارهای برافراشته، در ايران ساخته اند اشاره کنم.
برخوردها، در اين فيلم، بيشتر واژگون، دوپهلو، چند رنگ و دگرسو با آنچه که در حکومت ِ اسلامی هست نشان داده میشوند. افزون بر اين با زيرکی نیک و بد را در پندار ِ بيننده جابجا میسازند.
بازيگران اين فيلم کارکردی دارند که با پوشش ِ آنها همخوانی ندارد. يعنی به بينند کارکرد ِ آدم های داستان را در پوشاک ِ آدم های ديگری نشان میدهند. تا از اين راه، نگرش ِ بيننده را به سويی بکشانند که آرمان ِ اسلامفروشان نهاده شده است.
چنين آدم های واژگون نما نه تنها در ايران وآنکه در هيچ جامعه ای وجود ندارند. زيرا کردار ِ انسان با منش و بينش او همخوانی و با پديده های جامعه پيوند دارد. اين کسان و ريدادهای اين فيلم، مانند حديث های اسلامی، با پديده های ديگر جامعه پيوندی ندارند. افزون براين، در اين نمايش، عدل الهی( يعنی بيداد ِ الله) هم بريده از احکام شريعت در کار است.
من بُن مايهی بازيگران را بدانگونه که هستند مینگارم نه آنگونه که رسانه ها برای مردم تفسير کرده اند.
سيمن که پوشاک ِ بانوان ِ روشنفکر را بر تن دارد: زنی است تاريک انديش، خودخواه، رویه نگر، بدبين و ترسو. به هر روی زنی است در پوشاک ِ زيبا که کارکردی زشت دارد.
در اين داستان اشاره میشود که سيمين در شمار آنهايی است کهِ کتاب میخوانند و دوستدار ِ آواز ِ شجريان هستند. در اين سياه بازی روشن نيست که سيمين اين ويژگی های زشت را از کتابخوانی فرا گرفته است يا از آواز شجريان.
نادر(شوهر سيمين) را با ريش ِ زيرکان ِ اسلام پناه نشان میدهند. او کارمندی است عاقل، مهربان، دورانديش، پايبند به خانواده، با گذشت، بخشند و سخنباز است. او مسلمانی است که میخواهد ايرانی هم باشد.
ترمه: دختر ِ سيمين و نادر که او دانش آموزی بسيار کوشنده است، شايد هم مانند بيشتر ِ دختران ايرانی تيزهوشترين دختر ِ کلاس باشد. با اين وجود مانند بيشتر دانش آموزان ايران، در زير فشار ِ آزمونهاست، که بايد پيوسته گفتار آموزگاران را تکرار کند تا بتواند بالاترين نمره را بگيرد.
راضيه زنی است ملبس به قبای پنگون های مسلمان. او زنی است با ايمان، رنجبر، کوتاه خرد که برده وار در بند ِ سخنان آخوندها گرفتار است و در ژرفای نادانی به زنجيرهای بردگی خو گرفته است. خشونت و بيداد ِ حکومت ِ اسلامی، در بردباری و کردار اين زن، نرم و دلچسب مینمايد.
حجت (شوهر راضيه) پوشاک ِ ساده ی مردمی دارد. او کارگری است تيزبين، گستاخ، سُست ايمان و دلير. شايد برای همين ويژگی ها بوده است که او را از کارخانه کفش سازی بيرون انداخته اند و اکنون از بيکاری به کسانی بدهکار شده است. او با وجود ِ آزمون های بسيار هنوز هم در اين پندار است که اُمت اسلام هم بايد در جامعه حقی داشته باشند.
اکنون در روند ِ داستان خواهيم ديد که آدم های داستان به راستی کدام ويژگی هايی را دارند که يک ايرانی مسلمان يا يک مسلمان ِ ايرانی میتواند داشته باشد.
سيمين بر آنست که از شوهر ِ عاقل و مهربانش جدا بشود و با دخترش ترمه به کشوری بيگانه برود. تنها چيزی که او را بر اين انگيزه سرکش ساخته است ويزايی است که او از آن کشور دريافت کرده است. اين زن نمیخواهد که دخترش در جامعه ی اسلامی بزرگ شود. ولی او آرمان ِ درخشانی هم ندارد.
از پوشش او پيداست که او خواهان خوش پوشی و آزادی را در برگزيدن پوشاک میپندارد. در روند داستان انديش های از او بازگو نمیشود که نشانی از آزادانديشی و آزادگی داشته باشد.
نادر دگرسو با کردار ِ بيشترين مردان ايرانی در گير پدر ِ بيمارش است که بايد از او پرستاری کند. بدانگونه مینمايد که او نمیخواهد از رفتن سيمين جلوگيری کند. دخترش ترمه هم، که يازده سال دارد، در حکومت اسلامی، که هيچ کس آزادی ندارد، او آزاد است که با پدرش بماند يا به همراه مادرش برود.
چنين ويژگی هايی، در چنين آدم هايی، در ايران کمياب و در کشورهای اسلامی ناياب هستند.
در اسلام، زنی که نفقه در يافت میکند، او بايد، در هر زمانی، از شوهرش تمکين کند، يعنی آمادگی برای همخوابگی داشته باشد. زيرا در اسلام مردان زنان را برای نکاح عقد میکنند نه برای همسری.
ديگر اين که در شريعت اسلام دختران از 9 سالگی تنها برای همخوابگی و اطاعت آمادگی دارند نه برای رايزنی. افزون بر اين رسول الله میفرمايد ، نيکوست که، در رايزنی با زنان، مردان دگرسو با رای زنان کار کنند.
درست است، در حکومت ِ اسلامی، دختران از دوازده سالگی میتوانند به دلخواه با روش ِ اسلامی به تنفروشی بپردازند. دختران دوازده ساله، برای صيغه شدن، نيازی به اجازه ی پدر ندارند. ولی دختران چهل ساله برای ازدواج به اجازه ی پدر يا ولی خود نيازمند هستند. يعنی هيچ زنی، هيچگاه در اسلام آزاد نيست مگر برای تن فروشی (صيغه شدن).
در شريعت اسلام، زن به خواست ِ الله بچه را، برای مرد، در زهدان خود نگه میدارد. ولی فرزند بخشی از دارايی مرد است. پدر صاحب ِ فرزند است. او میتواند فرزند ِ خود را بفروشد يا بکشد.
در روند داستان به چيزهايی اشاره میشوند که با ساختار ِ داستان و نيز با اُمت مسلمان برخوردی ندارند. ولی کارکردی دو رنگ و دو پهلو دارند. يعنی هم در سايه ی ارشاد ِ اسلامی هستند و هم زشتی های احکام را از ديدگاه ِ بيننده دور میسازند.
سيمين پيانو يا اُرگ الکتريکی خود را فروخته است. ولی در اين خانواده نشانی از موزيک وجود ندارد. او نياز پيدا میکند، برای پرداخت ِ مزد ِ کارگران ِ باربر، آزادانه در برابر چشمان ِ ترمه، از کشويی، که پول شوهرش در آن است، برداشت کند. چون نادر از اين برداشت چيزی نمیشنوند، گمان میبرد که راضيه آن پول را دزديده است.
در روند ِ داستان، از برداشت ِ پول از سوی سيمين و پيوند آن با گمان ِ نادرست نادر سخنی به ميان نمیآيد.
سيمين که به گفته ی نادر ترسوست و هميشه میخواهد از دشواری های زندگی فرار کند. اکنون هم او میخواهد از دشواری در زندگی، که پرستاری از پدر نادر است، بگريزد.
او با دستپاچگی و بی چارگی به بستن چمدانی میپردازد. در گنجينه سرای آنها کتاب هايی نشان داده میشوند. ولی نشان نمیدهند که سيمين کتابی را بر میدارد.
در سخنی، ترمه به پدرش هشدار میدهد: بابا، داره میره. نادر با آرامی پاسخ میدهد: نترس بر میگرده.
اندکی ديرتر، ترمه از مادرش میپرسه: کتابا رو واسه چی میبری؟
سيمين پاسخ میدهد: ميخوامشون.
ترمه: اين همه کتاب فقط برای دو هفته؟
سيمين: پاسخ نمیدهد.
از اين سخنان بايد چه برداشتی کرد؟
آيا نادر بر اين باور بوده است که سيمين نخواهد رفت و اکنون به دخترش اميد میدهد که او بر میگردد.
آيا سيمين به دخترش دروغ گفته که او تنها برای دو هفته میرود؟
سيمين به گنجينه ای روی میآرود و با شتاب يک CD را بر میدارد. به نادر میگويد من اين شجريان را میبرم. نادر با بزرگواری میگويد: هر چه که میخواهی ببر.
چرا سيمين يا ترمه از پولی که، برای پرداخت باربری، برداشته شده بود هيچگاه سخنی نمیگويند، که نادر به راضيه گمان دزدی نبرد.
آيا هر کس، که کتاب بخواند، نابخرد و دلسخت میشود يا هر کس، که نابخرد باشد، کتاب میخواند؟
آيا آواز ِ شجريان گمراه کننده است يا شجريان گمراه است؟
اين اشاره های دو رنگ برای آنست که کارکرد ِ سيمين برای مسلمانان زشت و برای مردمان ِ تی وی زده، TV زده، زيبا جلوه کنند.
درست در پی آيند با رفتن سيمين، برای نگهداری از پدر ِ ناتوان ِ نادر، به يک پرستار نياز است. چرا؟
آيا تا کنون سيمين از اين بيمار پرستاری میکرده است؟
در اين داستان به ريشه ی اين گرفتاری اشارهای نمیشود.
به هر روی نادر راضيه را برای پرستاری از پدرش میگمارد. اين زن هميشه با دختر بچه اش که مقنعه ای پوشيده است، به آن آپارتمان وارد میشود. اين هم از يکی نشانههای ننگين ِ حکومت اسلامی است که واژگون به بينندگان خورانده میشود و پسماندگی های وزارت ارشاد آشگار نمیشوند.
از آن روی بايد آن دختر بچه با مادرش همراه باشد که نبايد يک زن ِ مسلمان، در جايی دربسته، با مردی نامحرم تنها بشود. نمايش يک زن ِ تنها با مردی بيگانه، در انجمن فيلمبرداران هم، اسلامی نيست. زيرا هر آخوندی از ديدن و از شنيدن ِ چنين رويدادی تحريک میشود. شايد هم ناخواسته در ديدگاه ِ برخی، سيمای پاک ِ اسلام، پليد پنداشته میشود.
از ديدگاه ِ اسلامی تنها برخوردی که يک زن میتواند، با مردی بيگانه، پيدا کند همخوابگی با آن مرد است. از اين روی میگويند: زن خوب زنی است که او، به جز شوهرش، هيچ مردی را نبيند و هيچ مردی نتواند آن زن را ببيند.
سيمين و ترمه در خانه، در کنار شوهر و پدر هم شالی را روی سر دارند که تا روی پستان ها کشيده شده است. يعنی همان حجابی است که در قرآن برای زنان مسلمان پيشنويس شده است. با اين تفاوت که پستان های زنان ِ چادرنشين ِ عرب برهنه بوده اند ولی سيمين و ترمه پوشيده هستند.
نادر راضيه را ناجوانمردانه به گناه ِ دزدی و کوتاهی در کار از درب آپارتمان دور میکند. جنينی چهار ماهه که راضيه در شکم دارد، از برخورد با يک خودرو آسيب ديده است، پس از درگيری با نادر، کنده میشود. راضيه، که بسيار ترسا و با ايمان است، از راه کين خواهی، افتادن ِ جنين را به گردن ِ نادر میاندازد.
در هنگام بازپرسی، راضيه پافشاری دارد که نادر او را پرت کرده است. از اين روی بازپرس اشاره میکند، که بچهی چهار ماهه، يک انسان کامل شمرده میشود و مرگ او مانند کشته شدن ِ يک انسان است. (انسان ِ کامل، در اسلام، تنها مردان هستند آن هم مردان مسلمان).
برای دو رنگ بازی، دروغ سازی و زشت پوشی در احکام اسلامی کسی نمیپرسد، که اين جنين، پسر بوده است يا دختر؟
زيرا در احکام عدل الهی، نيمی از مردمان مسلمان، يعنی زنان، نه تنها ناقص ال عقل شمرده میشوند وآنکه نرخ ِ ديه برای دو زن برابر با ديه ی يک مرد است. بايد اشاره کنم که مردان هم، در شريعت اسلام، انسان آزاد و با خرد نيستند، مردها هم عبد ِ الله و مخلوقی ذليل و نادان هستند که بدون ِ واليان ِ ابله راه را از چاه نمیشناسند.
افزون بر اين، مردان ِ نامسلمان هم در حکومت اسلامی نيمه آدم هستند و زنان ِ نامسلمان يک چهارم آدم.
پوشاندن ِ زشتی های حکومت اسلامی، در اين فيلم، بسيار زيرکانه پيش میرود، بدانگونه که بيننده بدون ژرفنگری به کژنمايی فيلمساز پی نمیبرد.
بچه که در شکم راضيه مرده است بخشی از دارايی حجت، يعنی شوهر راضيه، است. راضيه بر ديه ای، که بايد 40 ميليون تومان پرداخت شود، سهمی ندارد. البته در اين فيلم تنها از 40 ميليون نه از ديه سخن رانده میشود.
بر اين پايه سيمين هم با حجت چانه ميزند که، به جای 40 ميليون، 15 ميليون از نادر بپذيرد. نادر نمیخواهد برای گناه ِ ناکرده ديه به پردازد. سيمين با او پيشنهاد میکند که او فکر کند که اين 15ميليون از مِهر او است.
میبينيم اين زن، که، در پوشاک، روشنفکر مینمايد، بدون ننگ، مزد ِ همخوابگی خود را درخواست میکند. ولی مانند بيشتر زنان ، از نادانی يا از شرمندگی، به جای کلمه ی مَهر، واژه ی مِهر را به کار میبرد.
در همین کاربرد، واژه ی مِهرMehr به جای کلمه ی مَهر Mahr يا مَهريه، نرخ زن فروشی را، که در عقد نکاح بسته میشود، واژگون بر زبان میرانند. از سويی آزمندی و خودفريبی را در زنان میپرورانند. زيرا عقد نکاح اسلامی ( پيمان همخوابی است) زن خود را برای مبلغی معلوم به مردی واگذار میکند (میفروشد).
اين مزد ِ همخوابگی را مَهر Mahr يا مَهريه ناميده اند. واژه ی مِهر Mehr از گوهری ديگر برآمده است و هرگز در هيچ پيوندی با احکام اسلامی همخوانی ندارد.
اگر در ايران پيمان زناشويی بر پايه ی بلندتری نسبت به نکاح در اسلام گذارده میشود، اين دگرسانی با فرهنگ ايرانی پيوند دارد نه با اسلامفروشان ِ فيلمساز.
سخن در پيرامون دو رنگی و واژگون نمايی در اين فيلم بسيار است که پرداختن به يک يک آنها خسته کننده خواهد بود. اين است که من گذرا به برخی از آنها اشاره کردهام.
راضيه از راه کين توزی به آزار ِ نادر پرداخته است، اکنون، که سخن از پرداخت ِ ديه پيش آمده است، از آن میترسد که، با پول ِ حرام، زندگانی آنها به ناخوشی بگرايد. ( نمیدانم کجای زندگانی او خوش هنگام است).
خرد و وجدان ِ راضيه در منجلاب ِ ايمانش خشکيده اند، او بر اين گمان است، که اگر پول حرام به زندگانی او وارد شود، الله بلايی را بر سر ِ خانواده ی او فرو میريزد.
در اين فيلم، کورانديشی و نادانیی راضيه را واژگون نشان میدهند، يعنی نادانی را ارجمند میدارند که ايمان به اسلام، به ويژه ايمان به امامان شيعه، مردم را از دروغ و تبهکاری دور میدارد. راضيه نمیداند که اسلام از راه راهزنی و کشتار پا گرفته است. او نمیتواند بداند، که جهاد، حکم به کشتار و دزديدن ِ داريی ِ نامسلمانان است.
راضيه نمیداند که او هم اکنون در گرداب ِ بلا زيست دارد و بلايی دهشت آور تر از ولايت فقيه نيست که بتواند سخت تر از اين زندگانیی ايرانيان را به نازندگی و به ناخوشی برگرداند
ولی هرکس، اگر اندک زمانی، بدون ِ TVزدگی، با خرد خودش انديشه کند، در میيابد که ايرانيان، از راستکاری و نيک انديشی، گرفتار بلاهای اسلامی شده اند، پس از 1400 سال، هنوز هم گرفتار ِ جهادگران انسان ستيز و دزدان ايران ستيز هستند.
افزون بر اين که الله و اسلام تنها از راه ِ ستمکاری و راهزنی نيرومند شده اند، دارايیی همه ی شريعتمداران، بسيجيان، سپاه پاسداران و کاسه ليسان که اکنون در بيداد بر ايرانيان حکم میرانند، با کشتار ِ دگرانديشان گردآوری شده است.
سخت ترين ستمی که بر ايران رفته است اين است که خرد و وجدان آنها را در تاريکخانه ی اسلام زندانی کرده اند.
از اين روی، تا زمانی که آنان خرد و وجدان خود را از زندان ِ ايمان آزاد نسازند، ايرانيان نمیتوانند به درستی و آزدگی انديشه کنند و تا زمانی که ايرانيان نتوانند با خرد خويشتن بينديشند پيوسته در بردگی به نازندگی زيست خواهند داشت.

چرا پول ملی کشور سقوط کرد؟

این روزها وقتی که به سقوطِ پولِ ملی و اوضاعِ درهم ریخته اقتصادی کشورمان میاندیشم، کنجکاوانه در پی یافتن دلایل اصلی آن هستم که بی تردید پیامدِ تداوم این وضعیت آشفته، درآینده ای نزدیک فروپاشی کاملِ اقتصاد ایران را هشدار میدهد. سعی کردم برای شناختِ بیشترِعلل این اقتصاد از هم پاشیده وبویژه سقوط پولِ ملی کشور، گریزی بزنم به صندوقچه آموخته هایم در حوزهء اقتصاد که درهمان اوانِ جوانی، یعنی درهمان ماههای نخستِ پیروزی انقلابِ سیاه اسلامی، با شوری سرشار در پی فراگیری آن برآمدم. همانند بسیاری دیگر از جوانان کشور در همان آغاز این ضرورت را حس کرده بودم، میبایست برای چشم اندازی بهتر از جامعه ای نو و انسانی قدری زمان را به فراگیری مباحث اقتصادی اختصاص بدهم. از این رو لازم دیدم برای ورود به مبحث اقتصاد، ابتداء مقولات مهم و پایه ای اقتصاد را فرا گیرم تا قادر باشم قانونمندیهای پیچیدهِ ساختارهای گوناگون اقتصادی را که در طول تاریخ جوامع بشری آمده و رفته بودند را بهتر درک کنم.
فضای سیاسی آن روزها فضایی پر التهاب و همهء در تب و تاب آموختن بودند. از یک سو میبایست خود را به دانش سیاسی روز مسلح میکردی و از سویی دیگر میبایست در پی یافتن راهکارهای مبارزاتی مؤثر میبود تا این دیو مخوفِ برخاسته از قرنها گورِ جهالت و نادانی را از پای درآوری. علیرغم همهء خطرها وتشویش ها، امّا هرگز از فراگیری، اندیشیدند و شرکت در مباحث سیاسی روزِ مملکت غافل نمیشدیم. هر کس تلاش میکرد با اتکاء به آموخته های خود برای برون رفت از این منجلاب سیاه راه حلی بیابد. گاهی هم مباحث جنبه فخر و خودنمائی پیدا میکرد و برخی تلاش میکردند با به رخ کشیدنِ نقل قولی از نویسنده و یا پژوهشگری معتبر، صحتِ « درستی» نظرات خود را بر دیگران تحمیل کند. مرسوم بود برای ورود به مبحث اقتصاد ابتداء به «کاپیتال» مارکس نقبی بزنیم و سپس مباحث مارکس دربارهِ مفاهیم پایه ای اقتصاد را چون تکالیف مدرسه ای به مجادله بکشانیم. چون بزعم برخی، مارکس حرف اوّل و آخر در ویژگیهای اقتصاد نوین را مطرح کرده بود و برتر از او هم کسی دیگر نیامده بود تا قانونمندیهای ظاهری و پنهان فُرماسیونهای اقتصادی، بویژه نظام اقتصادی سرمایه داری را توضیح دهد. یقینا ً هم بدون درک مفاهیم اقتصادی که در «کاپیتال» مارکس به تفصیل توضیح داده شده بود، قادر نبودی یک بحثِ اقناعی اقتصادی مستدلی را در مجامع دانشجویی و روشنفکری آنروز پیش بری.«کاپیتال » مارکس الهام بخش همهء مباحث اقتصاد سیاسی محسوب میشد و راوی هم با تفاخر تمام با کُد گذاری گفتار خود از «کاپیتال»، فضای گفتمانِ جمعی را بسود خود به انتها میبرد. امّا حقیقت اش رجوع مستقیم به مارکس و جهت درکِ نظراتِ اقتصادی او و درک مقولات اقتصادی و بحرانهای ادواری جامعه سرمایه داری، بدون هر گونه پیش زمینه های مطالعاتی در مبحث اقتصاد، ناممکن بود. از این رو این دشواری مرا واداشت تا برای درکِ بهترِ « کاپیتال»، مقدمتا ً با یکی دیگر از پژوهشگران اقتصاد سیاسی آغاز کنم. یکی از آن نویسندگان برجسته اقتصاد سیاسی که من ناچار گشتم ابتداء به سراغ آن بروم، «ارنست مندل» بود که در واقع یکی از پژوهشگران بنامِ اقتصاد سیاسی بود که موفق شده بود مباحث «کاپیتال » مارکس را با زبانی ساده تر، طرح و توضیح دهد. البته او یکی از رهبران «انترناسیونالیسم چهارم» محسوب میشد که به جبهه «تروتسکیستهای» آن زمان تعلق داشت. میبایست اعتراف کنم مطالعه نوشتهای «ارنست مندل» در زمینه های اقتصادی کمک شایان توجهی را بمن کرد تا بعدها وقتی که به مباحث اقتصادی مارکس در «کاپیتال» مراجعه کردم، زمینه های فراگیری مقولات اقتصادی پیچیده او برایم سهل تر گردید. البته اینهم را یاد آور بشوم پس از «ارنست مندل» باز مستقیم به «کاپیتال» مارکس مراجعه نکردم بلکه برای فراگیری بیشترِ پیش زمینه های مباحث اقتصادی، به کتاب «گروندیسه» مارکس دستی بردم که در واقع مقدمه و جمع بندی ساده تری از مقولات اقتصادی و روابط اقتصاد کالائی بود که مارکس بطور مفصل تر در «کاپیتال » توضیح داده بود.
این پیش مقدمه طولانی را صرفا ٌ بدین خاطر یادآور شدم که اشاره ای داشته باشم به روزهای سختی که پشت سرگذاشتیم وآن فضای تشویش و دلهره ای که هرگز مانعی برای آموختن و فراگیری ما نشد. ولی علیرغم همهء کمبودها و عدم امکانات میسر درآن روزگارانِ سخت و التهاب آور، قصد دارم برای بررسی اوضاع آشفته اقتصادی امروز کشور به همان اندوخته ها مراجعه کنم که نتیجه تلاشهای آن روزهای پر تشویش بود.
بهررو آنچه را که میتوانم با اتکاء به همهء توشهء آن آموخته ها در رابطه با ناهنجاریهای اقتصادی امروز کشورمان، بیان کنم این است که سقوطِ امروزِ پول ملی کشور ارتباطِ مستقیم به فروپاشی تولید ملی دارد. چرا که پولِ ملی هر کشوری، آن کالای مبادله ای مشترک ومعیارِ ارزشگذاری برانبوهِ متنوعِ کالاهای موجود در بازار، خود محصولِ یک روابطِ تولیدِ کالایی مبتنی بر اقتصاد بازارِ آزاد است. بگذارید برای اثبات این ادعا خود به اختصار و کوتاهی مروری داشته باشم به تاریخچه انکشاف پول که تحت چه روابطِ اقتصادی پدید آمد و چه نقشی در مبادلهء کالایی یک اقتصادِ مبتنی بر بازار ایفاء میکند. همهء اقتصادان بزرگ دنیا باور دارند بدون پدید آمدن تولید اضافی، هرگز مکانی بنام بازار بعنوان محل تبادل انبوه کالاها بوجود نمیامد، و متعاقب آن انکشافِ کالای مبادله ای مشترک بنام پول هرگز اتفاق نمی افتد. اگردر همین رابطه به تاریخ اقتصاد جوامع اولیه بشری نگاهی بیاندازیم متوجه خواهیم شد تا زمانیکه تولیدگر، خود کالایی را تولید میکند که صرفا ً نیاز شخصی او را برطرف میکند، دیگر لزومی نمی بیند که به بازار رود و مازاد تولید خود را با کالایی دیگر معاوضه کند. از این رو در یک روابطِ تولید طبیعی نه نشانی از بازار است و نه اساسا ً رد پایی از پول بعنوان یک کالای مبادله ای مشترک. اقتصادانان این دوره از روابطِ اقتصادی و تولید را یک اقتصاد طبیعی مینامند که تولید جنبه کالایی ندارد و پول بعنوان کالای مبادله ای، اساسا ً پدیده ای ناشناخته و غیر انکشافی است. امّا آنجا که دیگر تولیدگر پیش از نیاز شخصی خود کالا تولید میکند، احساس میکند برای تبادل کالای اضافی تولید شده خود میبایست به بازار رود تا آن بخش از تولید اضافه خود را با کالایی دیگر که بخشی از نیاز او را برطرف خواهد کرد مبادله کند. در این شرایط است که پول بعنوان کالای واسطه ای و معیار ارزش، نقش برجسته و تعیین کننده ای در اقتصاد بازار ایفاء میکند.
آنچه را که بعنوانِ پیش مقدمه این بحث مطرح کردم بدین خاطر بود که اشاره کنم؛ ارزش، موجودیت و ثباتِ پولِ ملی یک جامعه ارتباط مستقیم با تولید دارد، که نیروی کارِ نهفته تولیدگران در کالا معیار ارزشی کالا است. پس کار معیار ارزش و تولید معیار ثروت در جامعه است. شکی نیست آنجائیکه تولید ملی و روابطِ تولیدی یک جامعه فرو ریزد، جامعه دیگر قادر به باز تولید ارزش نیست و پول بعنوان کالای مبادله ای مشترک و معیار سنجشِ ارزشها به حضیض ذلتی در می غلتد که امروز در بازار اقتصاد جمهوری اسلامی شاهد آن هستیم. این چه انتظاری است که داریم، پول ملی کشور میبایست در این نظام غیر ارزشی، ارزشی ثابت و پا برجایی داشته باشد، در حالیکه از همان روز نخست اساسِ اقتصاد مملکت به دست جماعتِ بی کفایت افتاد که تاریخا ً به اقتصادِ انگلی رانت خواری خو کرده اند ؟! این چه انتظاری است که داریم، پول ملی کشور از قابلیتهای ارزشی خود تهی نگردد و اقتصادِ مملکت در سراشیبی سقوط هولناکی فرو نریزد، زمانیکه به عیان مشاهده میکنیم قاچاق میلیاردها دلار کالاهای بُنجلِ خارجی «برادران سپاهی» به کشور خود ویرانگر تولید و صنعت داخلی هستند ؟! این چه انتظار بیهوده ای است که داریم، سرمایه گذاری، تولید، کسب و کار میبایست رونق یابد و پولِ ملی کشور اعتباری در عرصه اقتصاد جهانی پیدا کند، در صورتبکه حکومت محور سیاستهای خارجی اش بر تروریسم دولتی استوار است ؟! قدری واقع بین باشیم، در حکومتی که نه سر دارد و نه ته و هرروز هر کس داعیه رهبری دارد چه امنیتی برای سرمایه دار داخلی و خارجی مهیا است که تولید و صنعت را رونق دهند و پول ملی کشور سرآمدِ معیار ارزشی در بازار شود؟! جمهوری اسلامی حکومت مشتی «تاجر» سنتی اختلاس گری است که همهء سرمایه ها و درآمد ملی کشور را به عرصه تجارت قاچاق کالا و بزهکاری سوق داده اند که تازه بخشِ اعظمی از این سودِ تجارت سیاه هم به بازار داخلی تزریق نمیشود و در حساب بانکی های آقا زاده هایشان در خارج از کشور به ودیعه سپرده میشوند تا روزی به مصرف شخصی خودِ آنها برسد. کم هم نیستند «دائی جان ناپلئونهای» مفسرِ اقتصاد که برای توجیه این وضعیت آشفته اقتصادی مرتب دست های «پنهان» خارجی را در کار می بینند و معتقدند؛ کار کارِ خارجی است!!! اینها اگر حداقل دوکلاسِ سوادِ اکابر اقتصادی هم میداشتند، در نهایت بدین خواری در نمی غلتیدند و مدعی گردند؛ فروپاشی اقتصاد و پول ملی کشور نتیجه دلالی سیاهِ مشتی دلال ارزِ میدان فردوسی و یا عدم توازنِ عرضه و تقاضا ارز خارجی در بازار ارز کشور است. یقینا ً گناه گمراه سازی مردم توسط این دسته از «اقتصادانان» دوره دیده حکومتی، کمتر از عسگراولادی مسلمان نیست که حداقل مسبب همهء این نابسامانیهای اقتصادی و سقوط ارزش پول رایج کشور را نا کارآمدی دولت و بانک مرکزی میداند و از هم اکنون قحطی، چون پیامدِ این اقتصاد از نفس افتاده را به ملت ایران هشدار میدهد.

ساختار حکومت بر دو گونه است: مردمی یا غیر مردمی

محمدرضا شاه پهلوی، در آستانه ی دهه ی پنجاه خورشیدی، می رفت تا گام به گام نقص های موجود سیاسی-اقتصادی دوره ی پهلوی را رفع کند.
انقلاب سپید یا اصلاحات ارضی، مهم ترین و چشمگیر ترین این اقدامات در راستای پیشرفت و ترقی اقتصادی و دیدگاه متجددانه به زنان و باز نمودن فضای بیشتر در عرصه ی سیاست بود.
به قول هوشنگ نهاوندی (از مشاوران و وزرای شاه) درست در زمانی که شکوفه های آزادی های سیاسی و نگرش دگرگونه به زمینه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی تازه باربر شده بود، انقلاب اسلامی 57 واقع می شود.
چه خوش ِ کسی بیاید و چه بدش، انقلاب اسلامی را به جرات می توان نابخردانه ترین، بی موقع ترین، پر خسارت ترین در نوع خودش نامید و اگر امروز ایران با این نظام بر سر کار است، دلیلی مگر انقلاب اسلامی ندارد؛ زیرا تحفه ی نامبارک انقلاب 57، چیزی مگر دیکتاتوری و استبداد نبوده و نیست.
در اینجا از این نیز در می گذریم که دلایل بروز شورش 57 یا همان انقلاب اسلامی چه بود و اینکه توطئه ی خارجی، سو استفاده ی ایدئولوژی، بلای سیاه روشنفکری، کمبود شعور سیاسی، بحران سواد و دانش توده و عوام مردمی و... همه و همه دست به دست هم داد، تا انقلاب سیاه اسلامی که از روز نخستش با خشونت و اعدام و جنگ و سرکوب و دروغکاری و پیمان شکنی همراه بود، به وقوع بپیوندد.
اما نکته ی اصلی در این است که مدعیان و مدافعان کنونی انقلاب 57 که هنوز نه تنها به کرده ی نادرست خود اعتراف نکرده اند، بلکه از در انکار، مدعی این هستند که در کلام چیز دیگر می خواستند و در عمل به چیز دیگری رسیدند و کسان دیگر گوی انقلاب را از آنان دزدید!
در صورتی که نگرشی ژرف به سال های پایانی دهه ی 50، خود گویای آن است که در کشور و حتا حکومت همه ی گام ها رو به سوی جلو بود. اهمیت دادن به حقوق زنان، کشاورزان و روستاییان در کنار بازتر شدن فضای سیاسی، نوید بخش اصلاحاتی پر دامنه بود که جرقه ی جدی آن با انقلاب سفید زده شد.
همه ی این رویدادها، پوچ و توخالی بودن هدف انقلاب و انقلابیون 57 را نشان می دهد.
به نظر می رسد، آنچه سبب همراهی با توطئه ی به زیر کشیدن حکومت ملی شاه و همگامی با اسلامیون شد، ریشه در نادانی و ناآگاهی و از خود بیگانگی وابستگان و سرکردگان احزاب چپ و راست بود. در واقع بهتر است این عامل را همراه با پسوند "زدگی" به معنای منفی آن بکار ببریم؛ "غرب زدگی" روشنفکران، آن هم نه غرب زدگی متجددانه و متمدنانه، بلکه غرب زدگی بیگانه پرستانه و میهن ستیزانه، "اسلام زدگی" یا دستکم دست اندازی به اسلام و اسلامیون برای سودجویی شخصی...
چه بسیار دانشجویانی که چه در زمان پهلوی اول و چه در زمان محمدرضا شاه، با بودجه های دولتی، راهی فرنگ شدند و در بازگشت به جای همیاری و همکاری در چرخاندن چرخه های پیشرفت ملی، با ارّابه ی تقلید از چپ های شوروی یا مارکسیت های اسلامی همراه شدند و نقش و وظیفه ی خود را به چیزی که نمی دانستند و بیشتر از سر کنجکاوی کودکانه دنبال آن رفته بودند، همراه شدند.
آنانی که شعرها و شعارهای عوام فریبانه ی مردم سالاری، فقر زدایی، و آزادی زنان و انتخابات و احزاب را سر می دادند، درست در هنگامه ی انقلاب سفید، سکوت اختیار کرده و حتا به جای حمایت از حرکت ترقی جویانه ی شاه، به آن پشت کرده و زبان به طعن و سرزنش مردمی پرداختند که پر شور از طرح ریفورم ارضی شاه پشتیبانی کرده بودند.
درست، همان موقع که آخوند در نمک و نقشه ی تباهی خوابانده شده، خمینی، که بعدها، عصای دست و عَلَم ِشورشیان 57 شد، در واکنش اسلام گرایان به انقلاب سپید و مصوّبه ی آن که به زنان حق شرکت گسترده تر در عرصه های سیاسی را می داد، در نامه ای به محمدرضا شاه از "مغایر بودن شرکت زنان در انتخابات با موازین شرع اسلام" سخن گفت، بسیاری از روشنفکرها که بر پیشانیشان، "پیشانی بنده سلطنت ستیزی و شاه زدایی" را بسته بودند و البته در نهان و خفا هر جا مشکلی و مساله ای پیدا می کردند با "لباس مبدل مصلحت جویی و ریاکاری" به دربار می رفتند و (به قول شهبانو فرح) طلبِ ویزا و پاسپورتی برای سفرهای خارج از کشورشان می کردند، موضعی مخالف کارهای شاه (با این استدلال کودکانه که انجام دهنده ی همه ی آن کارهای درست و مثبت، خود شاه است) گرفتند!
چهره های سرشناسی همچون احمد شاملو، که در دوره ی شاه بر عکس دروغ پراکنی هایی که انجام شده، نه زیر ساتور سانسور وزارت فرهنگ بود و نه بخاطر شعر و حرفش، به زندان و بند می رفت، بر علیه انقلاب سفید شاه و هر کاری که شاه می خواست انجام دهد، تنها به این دلیل مسخره که در راس آن شخص شاه است، شعر سرودند و سخن سرایی کردند.
این افراد، همه تقاص دورغ ها و سو استفاده های خود را دادند و تصفیه حساب نهایی و تاریخی با آنان در زمان خمینی و انقلاب اسلامی که بانی یا پشتیبان آن شدند، به تمامه صورت گرفت.
اینان تا به همین امروز می نشینند و دروغ بافی می کنند؛ از سانسورها و سرکوب های (نمی گویم نبوده، اما دستکم) به این اندازه نبوده، داد سخن هوا می کنند و بر شاه ستیزی ذاتی خود، توجیه و عذر بدتر از گناه می آورند؛ از دروغ «عدم چاپ کتاب "ماهی سیاه کوچولو"ی صمد بهرنگی» تا فلان تعداد بودن زندانیان سیاسی و بهمان تعداد کشته شده ی انقلاب کذایی اسلامی!...
این گونه جعل تاریخ معاصر در تمام دوره ها و کشورها بی سابقه است؛ آن هم تاریخی که هنوز خیلی از بازماندگان آن زنده اند و بر رد این شایعه ها صحه می گذارند!
به هر روی دم خروس انقلابیون پر مدعا و ایران سوز 57، که هنوز هم ریگ راه اتحاد و سنگ میدان هم بستگی می شوند و دشمنی دیوانه وار خود را به فرزند واپسین شاه ایران نیز متوجه می کنند، با بررسی و یادکرد انقلاب سپید رو می شود و نشان می دهد که سکوت این گروه ها در قبال خدمات پهلوی ها، در واقع صحه گذاشتن و مهر تایید نهادن بر بیهوده بودن اهداف و آمال ها و آرزوها و آرمان های شورش و شورشیان 57 است.
بازگو کردن و باز نوشتن این گفتارها، شاید تکرار مکررات باشد، اما درست در هنگامه و بزنگاه کنونی ایران، وقتی هنوز کسانی که به هر حال دستی در اتفاقات سی و اندی ساله ی کنونی داشته اند، هنوز از در عدم تعامل و حتا فرافکنی و دو به هم زنی برای جلوگیری از شکل گیری صف اتحاد، اندر می شوند و کینه جویانه حاضر نیستند به درستی گفتار و کردار کسی همچون شاهزاده رضا پهلوی اقرار کنند، بسیار لازم است.
لازم است که به نقش مخرب حزب توده در بلایای کنونی و همدستی رهبر توده در آن زمان "کیانوری" با خمینی، اعمال و توطئه های تروریستی چپ ها و کمونیست ها در زمان شاه و ترتیب دادن قائله ی سیاهکل که مقدمات تشنج در ایران و قدرت گیری اسلامیون را فراهم نمود، میتینگ ها و نشست های پنهانی دکتر سنجابی، دبیر آن زمان جبهه ی ملی با خمینی که هیچ وقت علت آن بر ملا نشده، هم دست شدن کسانی همچون بنی صدر، قطب زاده، یزدی، بازرگان و همینطور اعضای ملی-مذهبی با خمینی و کودتاگران اسلامی و... پرداخته شود، مادامی که هواداران یا هموندان این گروها و افراد، هنوز قیافه ی حق به جانب به خود می گیرند و به رضا پهلوی و هواداران وی با ایراد سخنان کلیشه ای و تکراری همچون "سلطنت طلب بودن" یورش می برند.
 
6 بهمن، چهل و نهمین سالگشت انقلاب سپید و اصلاحات ارضی است. انقلاب سپید رو به پیشرفت ایرانی که با منجلاب سیاه رو به پسرفت اسلامی، کمر به دستاورد-سوزی و ویران-سازی کشور بست. جا دارد تا هماره ی تاریخ ایران، ضمن یادآوری همه ی کوشش ها و آبادانی های دوره ی پهلوی، سپاسگزار این خدمتگزاران هماره ی میهن باشیم.
(بخش دوم) ساختار حکومت: حاکیت مردم بر سرنوشت خویش
در جایی خواندم که نویسنده نوشته بود: ملاک اصلی آزادی سیاسی در یک حکومت، میزان و مقدار آزادی و فعالیت حزب ها است.
بر همین اساس، درجه ی دموکرات بودن حکومت ها نه وابسته به نام و نوع آنان، بلکه بسته به مشارکت و حاکمیت مردمان بر سرنوشت خویش است و به عبارت دیگر، حکومت فارغ از هر شکل و نامی، از دو گونه بیشتر خارج نیست: 1) مردمی؛ 2) غیر مردمی.
بر مبنای این سنجه و اصل مقایسه ی تطبیقی (که اساس بررسی و شناخت تاریخ است و بی آن خواننده یا پژوهنده گرفتار یک سونگری، پیش داوری و بیدادگری می شود)، حکومت شاه بسیار دموکرات تر از حکومت اسلامی است و اصلا از هیچ جهتی نمی توان این دو دوره و حکومت را با هم قیاس کرد.
در دوره ی شاه، با وجود همه ی نقایص که خاص تاریخ ایران از هزار و چهارسد سال به این سو است، حرف و رای اول و آخر، همانند جمهوری اسلامی که به ولی مطلقه ی فقیه خامنه ای می رسد، به یک شخص منتهی نمی شد؛ تقلب در انتخابات، نظارت استصوابی، سرسپردگی و سیاست زدگی دستگاه قضایی و اجرایی و قانونی به نهاد حکومتی و فرا قانونی بودن و فرا قانونی عمل نمودن سران حکومت، در دوره ی شاه دیده نمی شد و اینها همه مختص جمهوری اسلامی است.
در دوره ی شاه، مشروعیت سران رژیم بر اساس قانون مشروطه بود، در حالی که در دوره ی جمهوری اسلامی، چه قانون اساسی و چه ولی فقیه، جنبه ی الهی و دینی و آسمانی پیدا کرده و لذا روبرو شدن و اعتراض نمودن به وی و حکومتش، حکم حرب و جنگ با خدا را داشته و مرتکب آن، محارب است.
همه ی این ویژگی ها و وصف ها، صفت حکومتی است که خودش را از نوع جمهوری می نامد! نه اینکه حکومت جمهوری مطلقا دیکتاتوری باشد، بلکه این درجه ی مردم سالاری و قانونمندی ساختاری است که حکومتی را فارغ از هر شکلی –چه جمهوری، چه پادشاهی و گونه های این دو!- دموکراتیک یا استبدادی و دیکتاتوری می کند.
با همه ی این گفته ها، دیگر جای تردید وجود ندارد که مادامی که جمهوری اسلامی بر سر کار است؛ یعنی ساختار کشورداری به مردم گریزی و قانون شکنی آلوده است و دموکراسی و تعیین حاکمیت و سرنوشت مردم به دست مردم حاکم نیست، سخن گفتن از بحث ثانویه ی تعیین شکل و نوع نظام  در شرایط کنونی، بیهوده ترین و وقت تلف کننده ترین بحث است.
دیروز که گفتگوی شاهزاده رضا پهلوی با یورو نیوز را می خواندم؛ پرسشگر بار دیگر پرسش کلیشه ای پیرامون "شکل حکومت و اینکه کدام نوع به نظر شما مناسب تر است را پرسید" که برای هزارمین بار رضا پهلوی با این پاسخ که این بحث نه به "اکنونِ ایران" مربوط است و نه به "نظر ِشخصی" کسی و تنها در "زمان معنی پیدا کردن انتخابات و رفراندوم در شرایطی عاری از نظام اسلامی" و با "رای و صندوق رای و رای دهندگان" معنی و موجودیت و اعتبار پیدا می کند، "والسلام" گفت!
اما افسوس که پس از این همه "والاسلام ختم کلام گفتن ها"، هنوز این پرسش، جای پرسش خود را حفظ کرده است و یا گوش منتقدان، مطرح گران، پرسش کنندگان و کش دهندگان کر و سنگین است و یا واقعا قصد و نیت و غرض و مرضی در کار است!
اتفاقا، تنها کسی که در این زمینه به روشنی روز، موضع فراشخصی و ملی خود را بیان کرده و آگاهانه از اعمال سلیقه خودداری نموده، شاهزاده رضا پهلوی است؛ در حالی که سیاسیون همواره این بحث ثانوی (تعیین شکل حکومت) را مهم ترین و اساسی ترین دیدگاه و رویکرد خود می دانند.
در حالی که دموکراسی ساختاری و حکومت مردمی، زمانی به با می نشیند که تنها قدرت مطلق تعیین سرنوشت و نوع رژیم، نه نظر شاهزاده و نه نظر هیچ شخص مشخص دیگر، بلکه قانون، مردم و رای باشد.

آزادی «من» یا آزادی دیگران؟!

سی سال است که هر فرد و گروهی که شتر حذف و سرکوب دمِ درِ خانه اش میخوابد، یادش میافتد که جمهوری اسلامی یا استبدادی است یا دارد به سوی استبداد میرود! با این همه، این گروه از آن دسته افراد متوهم و ناکامی که سی سال است اساسا از صحنه سیاسی ایران حذف شده اند و با این همه هنوز بر این عقیده اند که «میتوان و باید» گشایشی در این استبداد تمامیت خواه به وجود آورد، واقع بین ترند!
چرخه مداوم حذف در حذف
منهای تقریبا دو سال اول تأسیس نظام جمهوری اسلامی که رژیم جدید هنوز تثبیت نشده بود و نه آزادی مبتنی بر دموکراسی بلکه بیشتر هرج و مرج سیاسی بر کشور حاکم بود که همه گروه هایی که بعدا از دم تیغ گذرانده شدند، میتوانستند حتا در انتخابات شرکت کنند و برای خود، البته محدودتر از حاکمان، تبلیغات نیز بنمایند، بقیه عمر حکومت اسلامی در ایران چیزی جز تلاش برای استقرار دیکتاتوری دینی، حفظ و بقای آن نبوده است. یک دیکتاتوری که پشتوانه عینی آن انقلابی فراگیر با رهبری اسلامی،  بنیاد ذهنی آن نظریه حکومت اسلامی روحالله خمینی، و تکیه گاه حقوقی آن همانا قانون اساسی بود که تماما بر مذهب شیعه جعفری اثنی عشری تکیه دارد به انضمام اصلی که بخشی از روحانیت شیعه آن را بدعت میداند: ولایت فقیه!
ولایت فقیه که درواقع جامه ای مذهبی بر پیکر یک دیکتاتوری توتالیتر با شباهت هایی به انواع اروپایی اما از نوع خاورمیانه ای بود، چه در دوران خمینی و چه بعدا که صفت و کیفیت «مطلقه» بر آن افزوده گشت و با خامنه ای ادامه یافت، نه تنها بر مبنای واقعیتی که همه در جامعه شاهد روزانه آن بوده و هستند، بلکه از نظر فکری و ذهنی نیز نمیتوانست چیز دیگری جز دیکتاتوری و استبداد، آن هم از بدترین نوع آن، بیافریند!  
با این همه سال ها باید میگذشت تا نکبت این دیکتاتوری مذهبی به تدریج دامان کسانی را بگیرد که در دایرههای تنگتر و نزدیک به مرکز قدرت قرار داشتند. تا کنون رژیم اسلامی ایران تنها رژیم در جهان است که در طول حیاتش، خود اقدام به ترور، اعدام، حبس، حصر و حذف بنیانگذاران و بالاترین مقامات و مسئولان خود کرده است! از صادق قطبزاده که به فرمان خمینی به جوخه  اعدام سپرده شد و از نخستین قربانیان خودی جمهوری اسلامی به شمار میرود تا امروز که نوبت به فرماندهان سپاه و نمایندگان ملتزم به نظام رسیده است و تأکید چندباره آنها درباره این التزام، شاید تنها نقشی که بازی میکند، حذف و برخورد «ملایم» با آنها باشد که البته شامل نمایش عربده کشی اراذل و اوباش و لباس شخصی ها و ساندیس خورها نمیشود.
اینک چرخه حذف به افراد و گروه های موسوم به محافظه کار و اصولگرا در نهادهای مثلا انتخابی نیز رسیده است و این منهای برخوردهای حذفی پیدا و پنهانی است که در نبرد با «جریان فتنه» و «جریان انحرافی» به شدت ادامه دارد. این همه نشان میدهد تلاش برای نگاهداری و پذیراندن جریان «اصلاحطلب» در قدرت، نه تنها به جایی نرسید بلکه پارانویای پیشرفته نظام، آن را به سوی حذف بیش از پیش خودی ها رهنمون شده است بدون آنکه به این واقعیت بیندیشد که حذفشدگان کنونی نیز به طور طبیعی به اشکال و درجات مختلف یا به کانون مقاومت جدید در برابرش تبدیل خواهند شد و یا  به مراکز مقاومت موجود خواهند پیوست.
گسستن دیپلمات ها و دولتی های پیشین جمهوری اسلامی که بسی گسترده تر از «کمپین سفارت سبز» است، کمترین نشان های بود که میبایست زمامداران رژیم را نسبت به حفظ وفاداران خود هشیار میساخت. اما ظاهرا کار، به ویژه با تشدید تحریم های اقتصادی که چرخه دخل و خرج حکومت را از جمله در زمینه تأمین و تطمیع «پایگاه اجتماعی» خود در داخل و لابی ها و فعالان خود در خارج کاملا لنگ کرده است، بیش از آن خراب است که جمهوری اسلامی بتواند برای حفظ خود بر ابزاری غیر از حذف و سرکوب تکیه داشته باشد.
پرسش های فرمانده پیشین سپاه پاسداران، سردار حسین علایی، که خشم ذوب شدگان در ولایت فقیه را بر انگیخت بر همین واقعیت تکیه داشت و تنها باید امیدوار بود که آینده نگری و حس میهن دوستی و مسئولیت آن گروه از مقامات پیشین و کنونی رژیم اعم از نظامی و غیرنظامی در برابر سرنوشت مردم، بر تعلق آنان به نظامی که دیر یا زود در هم فرو خواهد پاشید غلبه کند. هنوز برای درک این حقیقت که آزادی «من» هرگز بدون آزادی دیگران نمیتواند برای مدت زیادی ادامه داشته باشد، دیر نیست.
فضیلت ایستادگی برای آزادی دیگران
به یاد می آورم یکی از گروه هایی که معتقد بود آزادی، یعنی آزادی خودش، حزب توده ایران بود که زمانی که سرکوب گروه های سیاسی در دستور کار قرار گرفت، در مقالات متعدد به صراحت یا به طور ضمنی در برابر هشدارهایی که سلطه استبداد را مطرح میکردند، عنوان میکرد تا زمانی که حزب میتواند فعالیت کند و نشریه آن منتشر شود، پس به معنی این است که آزادی وجود دارد! البته بقیه نیز در عمل آزادی را فقط آزادی خود میدانستند ولی ظاهرا هوش و سوادشان به اندازه سران حزب توده نبود که آن را اینگونه تئوریزه کنند!
اگر بتوان سرکوب مجاهدین را یکسونگرانه به سیاست های ماجراجویانه و به شدت غلط رهبران آن نسبت داد و مذبوحانه میل به حذف و سرکوب حکومت تازه به قدرت رسیده را در از میان برداشتن گروهی که بیش از هر جریان دیگری با آن پیوند خونی داشت، در سایه قرار داد، ولی سرکوب حزب توده ایران که صمیمانه با جمهوری اسلامی همدلی و همکاری میکرد، با آن منطق دیگر قابل توضیح نیست! نمیتوان سرکوب جریاناتی چون حزب توده را مانند سازمان مجاهدین به گردن سیاست های آن حزب انداخت که حتا اگر اهداف دیگری هم در سر میپروراند لیکن تا لحظه سرکوب و تا مدتها پس از آن، جز خدمت به جمهوری اسلامی نکرد. جاسوسی را نیز نمیتوان دلیل آن سرکوب بیرحمانه و خونین به شمار آورد زیرا گذشته از روابط کاملا حسنه جمهوری اسلامی با بلوک شرق سابق و هم اینک نیز با رژیم های باقیمانده کمونیستی و حکومت های چپگرا، مناسبات حزب توده ایران که در یک رابطه ارگانیک با اتحاد شوروی و دیگر احزاب کمونیستی جهان قرار داشت و رسما جزو «احزاب برادر» به شمار میرفت، موضوع پنهانی نبود که به ناگهان کشف شده باشد و جاسوسی اش که در بسیاری موارد به سود جمهوری اسلامی عمل کرده بود (از جمله لو دادن عملیات نوژه) دلیل موجه سرکوب این حزب به شمار رود.
به هر روی، وقتی حزب توده ایران و گروه های مشابه سرکوب شدند و نوبت به احزابی رسید که با پسوندهای مذهبی و اسلامی و مورد علاقه حکومت فعالیت میکردند و به کانون قدرت نیز بیشتر نزدیک بودند، به مصداق شعر معروف برتولت برشت، دیگر کسی باقی نمانده بود که از موجودیت و حق فعالیت آنها دفاع کند! خود آنها پیشاپیش در از میان برداشتن مدافعان آتی خویش نقش و فعالیت داشتند! این است که احساس بسیاری از ایرانیان که دلشان از بلایی که بر سر خودی های رژیم میرود، خنک میشود، اگرچه «حقوق بشری» و عقلانی نیست، ولی انسانی و کاملا قابل درک است!
اوج «جذابیت» و «ابداع» سیاسی جمهوری اسلامی اما که در میان رژیم های توتالیتر بی همتاست،  در «انحرافی» خواندن رییس جمهوری و دار و دسته ای است که با حمایت آشکار ولی فقیه و بیت اش و گروه های تبلیغاتی و نظامی اش  با  تقلب «مهندسی» شده در هر دو دور «انتخابات» ریاست جمهوری به قدرت رسید! در تلاش برای حذف این گروه و از میدان به در کردن آن، دیگر بحث بر سر «آزادی» نیست. این مارهای روییده بر شانه های یک پیکرند که به جان هم افتاده اند.
حیات و تفکرشان به یک قلب و یک مغز مشترک میرسد. آنها سال ها از حذف و نابودی «دیگران» تغذیه کرده اند تا امروز به حذف «من» یکدیگر بپردازند، و نمیدانند این حذف دیگر امکان ندارد چرا که قلب و مغزشان یکیست!
در جمله معروف «آزادی یعنی آزادی دیگران» از رُزا لوگزامبورگ که کمونیست ها وی را از تبار خود میشمارند، حال آنکه به دلیل مواضع سیاسی و به استناد سخنان اش او بیش از آنکه در قید کمونیسم باشد، یک اندیشمند انساندوست، یک هومانیست، بود و کمونیست های وطنی خودمان هم نشان دادند که هیچ اعتقادی به این جمله نغز وی نداشتند، آری، در این جمله یک بازی فلسفی و یک منطق بی چون و چرای ریاضی وجود دارد: هرگاه آزادی از سوی هر فرد و گروهی به مثابه آزادیِ دیگران درک شود، آنگاه آزادی «من» نیز ضرورتا تأمین خواهد شد چرا که هر «من» همزمان و همواره یکی از «دیگران» است!
برای امثال میرحسین موسوی، مهدی کروبی، مهدی خزعلی، حسین علایی، سیدعلی صنیع خانی، علی مطهری، عماد افروغ و اسامی مشابه و صدها مقام و مسئول پیشین و کنونیِ سرشناس و گمنام، دیگر «من» و آزادی اش در کار نیست. همه «من»ها یا حذف شده یا در آستانه حذف قرار گرفته اند. امروز فقط این «دیگران» هستند که از داخل تا خارج حضور دارند و هر بار ثابت کردند برای آزادی آن «دیگران» که در رژیم خود گرفتار آمده و میآیند، از هیچ کوششی فروگذار  نخواهند کرد. هرگاه آنان اما این فضیلت را داشته باشند که برای آزادی این «دیگران» بایستند و برای نجات ایران از نظامی عبور کنند که سالهاست سد راه پیشرفت آن شده است، آنگاه میتوانند امیدوار باشند که آزادی ایشان نیز به دور از این هراس مداوم و خونبار که بر ایران سایه افکنده است، تأمین خواهد شد. در غیر این صورت باید شاهد غرق شدن کشتی شکسته جمهوری اسلامی شان شوند و دیگر اهمیتی هم نخواهد داشت که آنها سرنشین آن کشتی باشند یا نباشند.

پیش بسوی ارزشهای نوین

از یک منظر شباهت بسیاری میتوان یافت بین ولی فقیه و جنایتکار ی که در همسایگی ما میزیست و سر زمین ما را مورد تجاوز قرار داده است، صدام حسین. چرا که او نیز ادعای خدایی میکرد، ادعا ای بر خاسته از قدرت و قهر و توانایی در خشم و خشونت. اما، صدام نه مقدس بود نه در حوزه های علمیه سال های مدیدی را به ریاضت کشی، گذرانده بود. بگذریم از اینکه او نیز در دامن اسلام پرورش یافته بوده است.
***
آنچه نباید هرگز اجازه دهیم که از خاطرمان زدوده شود، آن است که سر نوشت جامعه ما در دست کسی ست که مظهر و نماد دین است. هیچ حرکت و یا رفتار و گفتار و و اندیشه ای نیست که از او بر خیزد و بازتاب خالص و درخشنده و یا از نوع "ناب " دین اسلام نباشد. بعضا بر آن باورند که ولی فقیه، کسی که با خدا یکی شده در زهد و تقوا و ریاضت کشی، سلطانی و یا شاهی است که فریب قدرت را خورده و اصل و اصول ایمان را از خاطر برده است. خوش سیرتان همیشه از او خواستار ترک بیرحمی ها هستند و نشان دادن رحم و مروت. که حقی را هم برای مخالف خود قائل شود و دگر اندیش و یا حتی خطا کار و جانی را با رسیدگی و بازرسی های سطحی و بر اساس مقررات سراسر تعصب آمیز و محاکمه های مخفیانه بی درنگ در ملا عام بدار مجازات نی آویزد.
چنانکه گویی ولی فقیه، فردی که بر قله تقدس صعود نموده و فرا زمینی گردیده است، موجودیت ی دارد سوای باور و ایمان عمیق به اصل و اصولی دینی که آموخته است در حوزه های علمیه- پس از نهاد شاهنشاهی، قدیمی ترین و ریشه دار ترین نهاد در جامعه- صاحب وجدان و آگاهی ای ست جدا از اسلام و آئین اسلامی. چرا که خود اسلام شناسند. چه خوب میدانند که ولی فقیه ای که بر مسند حکومت نشسته است از حکمت دین اسلام دور گشته و نمیتواند تبلور و بازتاب آن، بشمار آید.
اینجا قصد آن نداریم که آیه ی یاس بخوانیم و شکایت به خداوندگار خامنه ای را امری بیجا و بیهوده بدانیم. حرف این نگارنده آن است که سزا آنست که به گونه ای مصنوعی، شخص ولایت را جدا نسازیم از دینی که بدان سخت باور و ایمان دارد. او نمیتواند الله را از نظر بدور بدارد زمانیکه دستور کشتار و سرکوب را صادر میکند. چه بسا قبل از صدور احکام تنبیه و مجازات، سر از سجده های طولانی بر گرفته باشد. مگر نه اینکه ولی فقیه حرف آخر را میزند. با یک دستور میتواند کشتار و سرکوب و زندان و شکنجه را متوقف ساخته و احکام حجاب را لغو و امور مردم را به مردم وا گذار کند. با یک دستور ساده میتواند به همه درد و رنج مردم که زائیده تعامل با جهان، بویژه دنیای غرب بوده است، خاتمه، تحریمات را به پایان آورده، صلح و مسالمت را پیشه کند. اما او چنین دستوری را صادر نکند بر مبنای اعتقادات و باورهای خود، بر مبنای نص صریح قرآن. سرچشمه ی کلام او کلام الهی ست. اگرچه زمانی رسد که باید چنین کند، زمانی که تحمل خسران و زیان، بنام "جهاد " کمر را خمیده ساخته است و خطر نابودی را در پیش روی گذارده..
نیازی نیست که عالم دهر باشی تا به این واقعیت آگاه شوی که اگر مجازات اعدام، یکی از زشت ترین کنش های انسانی مورد تایید و تصدیق دین قرار نمی گرفت، آیا مجازات اعدام، تحت حکومت ولایت، میتوانست به گونه ای بی سابقه افزایش یابد؟ اگر دین اسلام مجازات اعدام و خشونت و بیرحمی را بر نمی تابید، آیا میتوانست چنین مکرر و بیرحمانه، بر خلاف ارزشهای دین به آجرا در آید؟ مسلم است که پاسخ منفی ست.
کمتر روزی هست که کسی بدار مجازات آویخته نشود در جامعه ما، جامعه ی اسلامی، آنهم بدون آنکه گناه و جرم محکوم، هرگز معرض شده باشد. چه عدالتی، چقدر منصفانه، کیفری سخت و سریع و بیرحمانه، کنشی ارعاب آور، اما عاری از تاثیر بازدارندگی. اگر تاثیری داشت نه جنایتی بود و نه دزدی و نه زورگیری و راهزنی. این کنش شنیع و زشت که بنام عدالت انجام میگیرد، برخاسته است از ارزشها، باورها و اعتقادات کنشگر.. نمیتوانیم آنرا جنایتی علیه بشریت نخوانیم و بازتاب اراده ی حضرت ولایت و پیروان او ندانیم. ساختار ولایت و قدرت، ساختاری ست که در راس آن آیت الله ها و حجت الاسلامهای حوزه وی قرار گرفته اند و در زیر آنان مجتهدین دانشگاهی، همانان که آخرین کشفیات علمی را در خدمت بکار گیرند که حقیقت وحی را از الله به محمد، و حضور امام را در میان زندگان، ثابت نمایند، و یا علم دانشگاهی را بخشی کوچکی از علم الهی میدانند. اینان همه مظهر و نماد دین هستند. بیش از آنکه تخصص و مهارت در علوم جدید و شایستگی های لازم را داشته باشند، التزام به احکام اسلام آنان را به مسند ریاست نشانده است. در مسند قدرت آیا میتوانند از ارزش های دینی عدول کنند؟ هرگز. ماموریت آنها عرضه ی نمونه ی خالص ارزشهای اسلامی ست در مدیریت و ریاست و در سرداری و فرماندهی.
درست است که مسئله چندان ساده نیست که بنظر میرسد. چرا که در چنین دورانی، یعنی دوران حکومت ولایت فقیه، دورانی که مقدس است و بر اساس ایمان و باور مشترک ولی فقیه و عامه مردم، بنیان گذارده شده است، باید که سکوت اختیار نمود، سکوتی مضاعف، هم باید در برابر دین دم از نقد و نفی فرو بندی و هم در برابر قدرت.
چرا که سکوت در باره ی رابطه ی ولایت فقیه با دینی که بدان باور دارد، سکوتی ست نهادین. رابطه ای ست که نتواند مورد پرسش قرار بگیرد. چرا که در چنین موردی باید آنچه را که بدان باور داریم، یعنی دین خود را، باورها و اعتقادات ی که مشترک با دستگاه فقاهت و روحانیت داریم مورد شک و تردید قرار بدهیم و بزیر سوال بکشیم، کنشی که سخت با دین در ستیز است و خصومت. کنشی که ما با آن بیگانه هستیم. چرا که در دامن دینی پرورش یافته ایم که شک و تردید از گناهان "کبیره " است، گناهی نا بخشودنی، گناهی که جزای آن مرگ است نه یکبار بلکه تا بی نهایت، شک و تردیدی که به اروپایی غرق در تاریکی قرون وسطی ای ، روشنی بخشید و جهان را دگر گون ساخت. بر عکس، تمایل ما بر آن ست که دین را مصون بدانیم از زشتی ها و پلیدی ها، از جنایات و مکافات، از تنبیه و مجازات ضد بشری که مورد تصدیق و تایید قرار داده است. در بهترین وجهی، احکام انتقام جویی و کین خواهی، خشم و خشونت و بیرحمی را به دستگاه ولایت برهبری خامنه ای نسبت دهیم، به دستگاه سیاست. کیست که نداند که این اراده ی شخص ولایت است که بر ادامه ی غنی سازی اصرار میورزد، تصمیمی تاریخ ساز، اما نه به نفع ملت، بلکه به نفع الله. در غیر اینصورت چگونه بدانیم که او هست وبجز او هیچکس دیگری نیست.
از یک منظر شباهت بسیاری میتوان یافت بین ولی فقیه و جنایتکار ی که در همسایگی ما میزیست و سر زمین ما را مورد تجاوز قرار داده است، صدام حسین. چرا که او نیز ادعای خدایی میکرد، ادعا ای بر خاسته از قدرت و قهر و توانایی در خشم و خشونت. اما، صدام نه مقدس بود نه در حوزه های علمیه سال های مدیدی را به ریاضت کشی، گذرانده بود. بگذریم از اینکه او نیز در دامن اسلام پرورش یافته بوده است. «رهبر معظم انقلاب» مضاف بر قهر و قدرت، ولی الله نیز هست. بزبان او سخن میگوید. تمام علوم الهی در او جمع است. اصرار او در ستیزه جویی با غرب، کنشی ست در خور مقایسه تنها با کنش پیامبر اسلام در اصرار بر یکی بودن و یکتایی و یگانگی الله. که هیچکس و هیچ چیز مگر او. که در واقع فراخوانی بود بسوی بندگی و اسارت. در حکومت دین، تنها میتوان تایید و تصدیق کرد و فرمانبر و رعیت بود. بسیار ساده است نمیتوانی بگویی که اراده ی ولایت ممکن است که سازگار با اراده الله باشد اما به نفع مردم نیست و خسران و زیانی بس گران بر آینده ی این ملت وارد میآورد.
عامه ی مردم سخت به دین اسلام تعصب میورزند، دینی که مظهر آن ولی فقیه و دستگاهی که به فرمان او به گردش در میآید. حتی اگر نماز نخوانند و روزه نگیرند و با نام الله بر نخیزند و نخسبند. اما قسم میخورند به مقدسات سخت از سر غیرت، نه از سر عقل و خرد بلکه از سر کین خواهی، نهفته در آئین اسلامی که به ارث گرفته اند از نیاکان و به ارث وا گذارند برای نسل های آینده. چه بسرعت که بر آشفته نشده و سینه چاک و کفن پوشان و خشمگین نشوند، آماده که شمشیر بر کشیده از ناموس دین دفاع نمایند- هر آن که چیزی نا خوشایند به گوششان برسد. سیاستمداران، آنان که سودای قدرت بسر دارند بر آنند که خشم توده ها بدترین چیزهاست، هرگز نتوانی آنرا برانگیزی و در ساختار قدرت به جایگاهی برسی.
دین پیشه و سیاست پیشه هر دو ذی نفع بوده و هستند در جزم اندیشی و خشک نگری عامه، از دهقان و کارگر گرفته تا تاجر و کاسب کار. طبقه میانی و یا متوسطه که زائیده ی دوران مدرن است، استادان علم و دانش و متخصصین و کارمندان و معلمان و غیره، ممکن است که در زندگی شخصی، خود را از احکام اسارت باری، همچون احکام حجاب و جدایی جنسیت ها، رها ساخته باشند، ولی سایه مقدسات را میتوان در زندگی روز مره آنان مشاهده نمود. دانسته یا نا دانسته مطلق باورند، ارثی مانده از نیاکان که «او هست و بجز او کسی دیگری نیست." در اکبر بودن الله هم شکی و تردیدی ندارند. محتاطن اینان را باید بخش سکولار جامعه خواند. چپ های انقلابی، مارکسیست های خدا ناشناس که نه تنها از ستایش مقدسات تحمیق کننده دین اسلام از هیچ دریغ نداشتند بلکه به نام "وحدت بزرگ " و بر انداختن یو غ امپریالیسم در خدمت تحکیم و تداوم نظام ولایت برهبری خمینی درآمدند تا حکومت دین به "شکوفایی " برسد. آیا آنها میدانستند، که نه به سوی رهایی و آزادی زحمتکشان بلکه بسوی اسارت و بندگی مضاعف گام بر میدارند؟
در معنایی دیگر، این یادآوری لازم است که مهم نیست که هر گروه و یا هر طبقه ای چگونه رابطه ای و یا چه احساسی به دین خود دارد، واقعیت آن است که دین فرا طبقاتی ست و نیز فرا جنسیتی. غنی و فقیر، زن و مرد، برغم اختلاف چیزی مشترک با یک دیگر دارند و آنهم باور ها و ارزشهای دینی ست. یعنی که اقتدار دین چنان است، که بر فرهنگ ما، بر راه و روش زندگی، بر آداب و عادات و رسم و رسوم و بر هنر و ادبیات ما، سلطه افکنده است. یعنی که نه تنها قدرت در دین ذوب گردیده و با آن یکی و یگانه گردیده است بلکه فرهنگ ما نیز به دین تقلیل یافته است- البته از زمان دیرین. از مراسم عقد و ازدواج گرفته تا دفن و کفن و تقسیم جهان به حلال و حرام، طهارت و نجاست و یا پاک و آلوده، آسمانی و زمینی، همه اموری هستند دینی. کافی ست که به سفره های هفت سین، رسم و رسومی دیرینه و باستانی- که باید مبرا باشد از آلودگی به نمادهای دینی- نظری افکنیم. در اکثر سفره ها، کتاب قرآن را می بینی که بر صدر نشسته است پر از اقتدار و جلال.
اما، چه جای نگرانی ست، هرچه عمر حکومت دین طولانی تر، تحول و دگرگونی های عمیق در آن راحت تر و ساده تر. چرا که همگان میتوانند باور کنند که تراود از کوزه آنچه در درون دارد. تصمیمات ولی فقیه همه تصمیماتی هستند ماهیتا دینی. سیاست را از نهج البلاغه میآموزند و نامه های امام علی، امامی که اسطوره ی "عدالت " است و "اخلاق." "رهبر معظم انقلاب " وضع موجود را با جنگهای بدر و خیبر، مقایسه میکند. البته نه با جنگ احد که اگر امداد های غیبی یا اجنه ها نرسیده بودند پیامبر نیز ممکن بود که باسارت در میآمد. ولی فقیه بارها و مکرر به نص صریح قرآن رجوع میکند تا چشم اندازهای خود را برای آینده، توجیه و چون و چرا ناپذیر سازد. یعنی که آینده را در گذشته می بیند. چون نمیتواند به پیش برود به دوره ای باز میگردد افسانه ای. نه اینکه ولی فقیه دارای اراده ای ست آزاد، پیام آور اسلام نیز محروم از این موهبت انسانی بود. چرا که او تنها گیرنده ی پیام الله از جبرئیل بود. ما در کتاب قرآن با آنچه از زبان محمد بیرون آمده است رو در روی نیستیم بلکه الله است که سخن میگوید. کتاب قرآن حاوی سخنان الله است نه محمد. محمد نیز نماد عبودیت بود بندگی. "وحی " و یا بزبان ی رساتر ی، فرمان را از الله دریافت میکرد و به مردم ابلاغ مینمود. ولی فقیه هم بر آن باور است که او نیز پیامبر زمان است همانند او «ولی الله» است. که او مجری نه اراده ی خویشتن بلکه اراده ی الله است.
مبارزین راه آزادی، مخالفان و دگر اندیشان زمانی میتوانند بر نظامی چنین ورشکسته پیروز گردند، که بر «ولی الله » بودن «رهبر معظم انقلاب،» تاکید ورزند. چرا در خداوند بودن خامنه ای باید با سوء ظن نگریست، و یا به گفتمان او که گفتمان الله است؟ آنچه چون و چرا ناپذیر است آن است که آقای خامنه ای، موجودی ست میرا، بهمین دلیل در شرایط موجود، الله نیز میرا گردیده است. مشروط بر اینکه به رهایی بیاندیشیم. چه باک که بنیان اسطوره ها و افسانه ها و دروغ های بزرگ را بر کنیم بی آنکه از خشم مردم، هراس بدل راه دهیم. حکومت ولایت بزرگترین فرصت را برای بخاک سپردن الله بوجود آورده است. یعنی که باور به «ولی الله» بودن خامنه ای، این سود را در پی دارد که دفن خامنه ای شرایط دفن الله و در نتیجه شریعت و آئین اسلامی را نیز فراهم آورده است. چه سود، اگر دیکتاتور را بر اندازی ولی شرایطی که دیکتاتوری، استبداد و خودکامگی را بوجود آورده است، بجای خود ابقا نماییم. در 1357، دیکتاتور را بر انداختیم، اما نهاد دیکتاتوری و استبداد نهفته در دین اسلام را احیا نمودیم. حال باید گام بزرگتری و بسی بسیار خطیر تر بر گیریم. بر ماست که اسطوره ها و افسانه ها را از اعتبار ساقط سازیم و ارزش هایی نوین را جایگزین ارزشهای ضد بشری دین اسلام نماییم، ارزشهایی که انسان را والا میپندارد. او را در مرکز می نهد و معیار سنجش قرار دهد. نه اینکه او را تمام شده، محدود، حقیر و خوار بشمار آورد.
نیاکان ما قبل از شکست در دست اسلام به ارزش هایی باور داشتند که در دامنش انسان والا میتوانست پرورش یابد، انسانی خود فرمانفرما، خود مختار، خود گردان با اراده ای آزاد، نه موجود ی حقیر و بز دل و زبون و وابسته و رعیت. پندار نیک، گفتار نیک و رفتار نیک، ارزشی ست باستانی، اما ارزشی ست همساز و سازگار به خصلت انسانی، موجودی که تمام نشدنی است و بسوی آینده ای رهسپار میشود رها از تعصب و غیرت، خشم و خشونت و بیرحمی، کین خواهی و انتقام جویی، رها از ظلم و ستم، از استثمار و استعمار، انسانی که از ضرورت ها میگذرد و به قلمرو آزادی میرسد. در آزادی ست نه در عبودیت و بندگی که انسان نیک را در هر سه مورد معیار سنجش قرار دهد. ما به ارزشهای نیاکان مان باز باید برگردیم و آنرا جایگزین ارزشهای اسلامی نمائیم تنها بآن دلیل که در دامنش انسان والا فرصت خواهد داشت که پرورش یابد. با آرمان انسان والا است که میتوان بر آرمانهای اسارت بار اسلام، پیروز گشت.