lördag 22 december 2012

دیدار مادران پارک لاله با خانواده وبلاگ نویس منتقدی که در زندان کشته شد، مادر ستار بهشتی: نتوانسته بود درست بنویسد، انگشتانش را شکسته بودند


روزی که ستار را بردند سه شنبه بود، من واقعا از سه شنبه ها بدم می آید. از همان روزی که او را بردند، من با خود گفتم دیگر ستارم را بر نمی گردانند. همه اش ستار با لباس سفید جلوی چشم ام می آمد. یک هفته بعد همان روز سه شنبه دامادم را خواستند و به او گفته بودند قرص خورده و مرده. به او گفتند برو مادر و خواهرش را آماده کن و قبر بخرید… خودش را ندیدم و فقط دامادم او را دید و تمام کفن اش پر خون بود، کسی که او را شسته بود گفته بود، بدنش خیلی آزرده بود. گویا چند تا انگشت و پایش شکسته بود چون من خط اش را می شناسم چیزی که نوشته بود معلوم بود که نتوانسته درست بنویسد. گناه بچه من چه بود؟…
تعدادی از مادران پارک لاله در گزارشی از دیدار خود با مادر و خواهر ستار بهشتی نوشته اند:
ما تعدادی از مادران پارک لاله به دیدار مادر و خواهر ستار بهشتی رفتیم، پس از طی مسافتی طولانی به رباط کریم رسیدیم. ابتدا به خانه ستار رفتیم ولی مادرش در خانه نبود، می خواستیم به خانه دخترش برویم که همسایه ها گفتند مادر ستار در همین حوالی است و به او خبر دادند که برایت مهمان آمده است.
مادر ستار تا ما را دید برق در چشمان اش درخشیدن گرفت و ما نیز بسیار خوشحال که او را یافتیم. از کوچه ای باریک وارد خانه شدیم. مادر با جثه ظریف و لاغرش ولی محکم و استوار با روحیه ای عالی قدم بر می داشت و وارد خانه شد و ما به دنبالش، حیاطی بسیار کوچک، عرض حیاط دو درب کوچک بود که یکی توالت و دیگری حمامی ساده بود. سمت چپ تنها یک اتاق بزرگ و آشپزخانه ای کوچک با وسایلی بسیار ساده تمام این خانه بود. چند گلیم توی خانه پهن شده بود و دور تا دور دیوار خانه را با عکس های ستار پر کرده بودند. گوشه ای از اتاق تنها یک تلویزیون ساده بود که روی آن را با پارچه ای سیاه پوشانده بودند و در گوشه دیگری یک بخاری روشن بود و این فضای بسیار ساده دل ما را به درد آورد. همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردیم! چگونه می توانند با مردمی این چنین ساده زیست، آن چنان بی رحم باشند، حاکمانی که خود را حامی مستضعفان نام گذارده اند. نفرین بر این دروغ!
تک تک مادر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم و او هم ابراز خوشحالی می کرد. او به زمین نشست و ما نیز دورش حلقه زدیم، سپس بلافاصله شروع به صحبت کرد که چگونه به خانه اش آمدند و ستارش را بردند و از همان موقع او لباس سیاه پوشیده بود، چون احساس کرده بود که پسرش دیگر باز نمی گردد. می گفت ستار با من خیلی حرف می زد و می گفته طول زندگی خیلی مهم نیست و باید هر انسانی عمری مفید داشته باشد. او از زندگی مردم برایم می گفت که چرا برخی اینقدر دارند که نمی دانند چه گونه خرج کنند و برخی باید اینقدر سخت زندگی کنند.
مادر ستار در ادامه گفت: “یک آقایی دم در اومد و سراغ ستار را گرفت، من گفتم ستار خانه نیست و در را می خواستم ببندم که در را هل داد و دستم لای در ماند و با یکی دیگر که قدش هم بلند بود وارد خانه شدند و ستار شوکه شد. دستش را از پشت بستند. گفتم پسرم شما مجوز دارید و کت اش را عقب زد و اسلحه اش را نشان داد، باز دوباره پرسیدم شما مجوز دارید و باز اسلحه اش را نشان داد. می خواستند ستار را با همان لباس خانه ببرند، ستار گفت من با این شلوار و دمپایی حتی تا سر کوچه هم نمی روم و بالاخره گذاشتند شلوارش را عوض کند ولی هنوز کمربند شلوارش را نبسته بود که او را هل دادند تا زودتر راه بیفتد. خواست دستشویی برود ولی نگذاشتند. گفتم بچه من را کجا می برید؟ گفت بچه شما معتاد است، گفتم بچه من از سیگار هم بدش می آید.”
مادر ادامه داد: “اون روزی که ستار را بردند سه شنبه بود، من واقعا از سه شنبه ها بدم می آید. از همان روزی که او را بردند، من با خود گفتم دیگر ستارم را بر نمی گردانند. همه اش ستار با لباس سفید جلوی چشم ام می آمد. یک هفته بعد همان روز سه شنبه دامادم را خواستند و به او گفته بودند قرص خورده و مرده. به او گفتند برو مادر و خواهرش را آماده کن و قبر بخرید. وقتی این خبر را به من دادند، آنقدر کل کشیدم تا خدا بداند. گفتم اگر او را به من بدهند به تمام اعضای بدنش بوسه خواهم زد، ولی ندادند و خودش را ندیدم و فقط دامادم او را دید و تمام کفن اش پر خون بود، کسی که او را شسته بود گفته بود، بدنش خیلی آزرده بود. گناه بچه من چه بود؟ اگر قانونی وجود داشت و جرمی مرتکب شده بود، می توانستند او را زندانی کنند ولی چرا او را کشتند؟ می خواهم دستان آن مرده شور را ببوسم که بدن پسر مرا شست. گویا چند تا انگشت و پایش شکسته بود چون من خط اش را می شناسم چیزی که نوشته بود معلوم بود که نتوانسته درست بنویسد چون او همیشه بعضی حروف را شکسته می نویسد و معلوم بود که راحت نتوانسته این کار را بکند. وقتی خبرش را شنیدم همه لباس هایش را دادم بیرون چون ما رسم داریم چون می گوییم ممکن است، بدون لباس بماند و سردش شود. دیروز رفتم سر قبرش و ساعت ۴ به خانه بازگشتم. چطور می توانم بدون ستار زندگی کنم. من و ستار با هم زندگی می کردیم و حالا دیگر ستارم نیست.”
البته مادر ناله و گریه نمی کرد، ولی صحبت هایش طوری بود که اشک همه را در آورده بود ولی خودش را کنترل می کرد که اشک نریزد. گویی فکر می کرد اگر اشک بریزد، ستارش ناراحت می شود.
به دخترش زنگ زد و بلافاصله او خود را با بچه خردسال اش رساند. این دختر با صدایی رسا و محکم آنقدر انرژی با خودش همراه داشت که همه را ساکت کرده بود. یکایک ما را با صمیمیت بوسید و تشکر کرد. گویی سال ها بود که همدیگر را می شناختیم.
هر چه بیشتر جنایت می کنند مردم را به هم نزدیک تر می کنند. ما کجا و خانواده ستار کجا؟ اگر این اتفاق نمی افتد، ما از کجا چنین خانواده ای را در منطقه ای دور افتاده می شناختیم. خیلی از ما شاید در تمام طول زندگی مان یک بار هم به این منطقه نرفته بودیم.
مادر باز ادامه داد: “ما را تهدید کردند که اگر از شکایت خود صرف نظر نکنید، دخترت را بازداشت خواهیم کرد و من هم شکایت خود را به خدا بردم. می دانم بالاخره روزی اینها باید پاسخ گوی اعمال خود باشند و می دانم این شکایت ها نیز هیچ کدام به نتیجه ای نمی رسد. ولی نه من و نه دخترم و هیچ کدام از اعضای خانواده اینها را نمی بخشیم و جای ستار را گرفته ایم و حالا هر کدام از ما ستاری دیگر شده ایم.
ما هم گفتیم یک ستار را کشتند و هزاران ستار جایش را پر می کنند. مادر گفت: “ستار با هر نوع وسایل اضافی ای در خانه مخالف بود. او عاشق زندگی ساده بود و می گفت مادرجان معلوم نیست ما چقدر عمر می کنیم و نباید دور و بر خود را از وسایل اضافی پر کنیم”
خواهر ستار که آمد دیگر مادر ساکت شده بود و دخترش با چنان هیجانی صحبت می کرد که همه را به شکفتی واداشته بود. او می گفت من گریه نمی کنم چون می دانم ستار در راهی کشته شده است که خودش انتخاب کرده و من در مراسم اش نیز گفتم ستار نمرده است، امروز عروسی ستار است و از همه خواستم لباس سیاه نپوشند و عزاداری هم نکنند. مادر می گفت گاهی بدون اینکه ستار بداند می رفتم و در خانه مردم کار می کردم تا بتوانم کم و کسری خانواده را جبران کنم پسرم هم کارگری می کرد.
واقعا چگونه می توانند اینقدر راحت آدم بکشند، جوانی که نان آور خانواده بود و توقع زیادی هم از زندگی نداشت و فقط اعتراض اش را بیان کرده بود. ستار با اینکه تحصیلات بالایی نداشت، ولی آگاه بود و از همین آگاه بودنش ترسیدند. ستار و ستارها را کشتند، ولی در هر گوشه از این شهر و شهرها و روستای های دیگر ایران هزاران ستار هستند که بالاخره روزی صدای شان در می آید. چقدر می توانند بکشند؟ یکی، دو تا، هزار تا؛ ولی همه مردم را که نمی توانند بکشند.

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar