هشتم يا نهم اوريل ١٩٧٩ ؛ دقيقا پانزده روز گذشته از آنچه بهار آزادى ناميديمش، باندي كه بعد ها سپاه پاسداران وحزب جمهوري اسلامى را ساخت و آقايان محمد منتظرى ، ابو شريف. علي خامنه اي و موسوي و زواره اي ولاجوردى و٠٠٠٠٠٠٠ از گردانندگانش بودند.
مرا از سالن تشريفات سلطنى سابق به هنگام بدرقه اسقف بيت المقدس در فرودگاه مهراباد ربودند . ربايندگانم در پاسخ به يك ديپلمات و نيز نماينده نخست وزير دولت موقت كه دليل اين كار را جويا شدند مرا كه از پيش قراولان آن انقلاب نفرين شده بودم خرابكار و ضد انقلاب ناميدند . چند ساعت بعد ؛ در كشاكش ميان شرم و بى حيايي موقتا تن دادند كه مرا نكشند . به زير زمين يكى از مجلل ترين خانه هاي امن ساواك شاه كه مختص بازديد صليب سرخ ساخته شده بود تحويلم دادند
سلولم هنوز آكنده بود از بوي تازگى رنگ ديوار هايش و توالت و دستشويي آن داد ميزد كه هنوز بهره وري نشده است . به جاى عكس اعليحضرت كه تكه پاره هايي از آن هنوز روى زمين بود مقوايي را در قطع a3 چسباندند كه روي آن نوشته شده بود آن المومنين رحماء بينهم واشداء على الكفار . مفتخر شدم به كفر.
هميشه تنها چيزي كه مادرم از من توقع ندارد و ممكن است بخاطرش از من برنجد ، اعترافم به نا باورمندي به خدايى است كه او بدان دلخوش است. وگرنه او كه آفريدگار من است از سر همه گناهان كرده و نكرده من سخاوتمندانه گذشته است.
کافرم، چرا؟*
*
“اگر به کسی که کفرش از خدا درآمده است بتوان گفت کافر، من حتما يک کافرم.
در کودکی، خدا پناهگاه من بود. هروقت از چيزی می ترسيدم، به خدا پناه می بردم و بر ترسم پيروز می شدم. حالا، از هيچ چيز بيشتر از خدا نمی ترسم. خدائی که يک روز مثل اژدهائی هفت سر به راه می افتد، همه چيز را لگدمال می کند و هر دهانش آتش فشانی بزرگ است و روزی ديگر هيولائی است که در چشم به هم زدنی، هرآنچه را زيبا و دوست داشتنی است به کام می کشد.
کفر مرا، آن خدائی در آورده است که بنيادگرايان، در هر سه دين توحيدی به نمايش گذاشته اند: کين توز و بی ترحم و جنگنده، تهی از بخشش و مهربانی و صلح جوئی. در سايه هراسی که چنين خدائی آفريده است، انسان من هر روز مهجورتر، منزوی تر، ترس خورده تر و حتی عقب گراتر می شود.
دانشمندان علم ژنتيک به تازگی به اين فکر افتاده اند که تخم دايناسورها را در شکم فيل ها بکارند و اين حيوانات غول پيکر را بازتوليد کنند. چرا؟ اين خود نشانه آن نيست که انسان من حسرت روزگارانی را می خورد که دشمنانش آشکار و غول پيکر بودند و به همين دليل می توانست با پناه بردن به غارها، افروختن آتش و به دست گرفتن سلاح های انفرادی و ساده، از خود در برابر خطر آن ها دفاع کند؟
خطر انسانی که کوچک می شود
دشمن انسان من، امروز چنان نامرئی شده است که ديگر به نظر می رسد راهی برای پيروزی بر آن وجود نداشته باشد. دريغا که اين دشمن، در همه سو به نام خدا انتقام می گيرد و کشتار می کند.
در نظام طبيعت، موجودات هرچه کوچک تر و آسيب پذيرتر باشند، وسيله دفاعی آن ها، سمی تر و کشنده تر است. انسان من، به رغم فربه شدن ظاهری خود، در درون، هر روز کوچک تر می شود. پس به ابزارهای تهاجمهی خطرناک تری نيز پناه می برد.
در آخرين سال های دهه نود ميلادی، رسانه های غربی خبر کشف مرکزی را در حوالی تل آويو منتشر کردند که در آن جا دکتر فاوست های اسرائيلی دست اندر کار توليد بمب های ژنتيکی بودند. هدف آن ها، آزمايش بمب هائی بود که در صورت انفجار، فقط انسان هائی را که تبار عربی داشتند می کشت و به ديگران آسيبی نمی رساند. اين بمب ها به نام خدای يهود ساخته می شد.
در سه دهه اخير، تعداد فرقه های مذهبی عقب گرا و خرافاتی در آمريکا و اروپا سه رقمی شده است. همه اين ها، بر ترس مردمانی سوارند که از “رحمانيت خدا” نااميد شده اند و از “قاسم الجبارين” به وحشت افتاده اند.
در همين سال ها، بر تعداد برنامه های تلويزيونی جهان غرب، که با فال و جادو خرافه می پراکنند، به شدت افزوده شد. شيادان اين شبکه ها، از فال نخود گرفته تا کاسه آب و سفره شن را، برای ترسيم آينده انسان های ساده لوح، به وسيله کسب و کار پر رونق خود تبديل کرده اند. اين شيادان هم بر ترس انسان بی پناه من سوارند.
آنسوتر، هر دم گروه گروه انسان های بی گناه و از همه جا بی خبر، در ايستگاه های قطار و فرودگاه ها، قربانی انتقام جوئی اسلامگرايانی می شوند که “رحمانيت خدا” را تنها برای خودی و “جباريت” او را برای غير خودی می خواهند و در جنايت، روی شيطان را سفيد کرده اند.
در سرزمينی که رهبرانش می خواهند آن را نمونه يک جامعه اسلامی و الهی معرفی کنند، هر هشت ساعت يکبار انسانی به دار آويخته می شود و خدائی که اين همه جنايت را به نام او مرتکب می شوند، گوئی کور و کر است. نه بساط های اعدام را می بيند و ناله و شيون همسران و پدران و مادران داغدار و فرزندان يتيم را می شنود.
خدا خودش مرا کافر کرد
فيلسوفی هميشه وجود خدا را منکر می شد. در آخرين سال های زندگی، خبرنگاری در مصاحبه ای از او پرسيد: “اگر بعد از مرگ متوجه شديد که خدا وجود دارد، چه می گوئيد؟”
فيلسوف گفت:” سئوال احمقانه ای است. من ثابت کرده ام که خدا وجود خارجی ندارد.”
خبرنگار گفت:”فرض محال که محال نيست. حالا فرض کنيم يک در ميليون، بعد از مرگ متوجه شديد که خدائی هست.”
فيلسوف گفت:”به او می گويم تقصير کفر من با خود تو است. اين تو بودی که نتوانستی خودت را به من ثابت کنی.”
امروز، من با آن فيلسوف احساس همدلی می کنم: خدائی که می تواند بر اين همه جنايت چشم و گوش ببندد، وجود ندارد. من کافرم و تقصير کفر من، جز با خدائی که نمی تواند وجود خود را ثابت کند، با هيچکس نيست.
در کودکی خدا را دوست داشتم. پدرم می گفت:”از خدا بترس”. حالا، به حرف پدرم رسيده ام. از اين خدا، فقط می ترسم. از خدای هر سه دين توحيدی. کاش من هم در يونان باستان می زيستم تا خدايان بی شماری بودند و می توانستم از ترس يکی به ديگری پناه ببرم.
بی پناهی انسان امروز، بر خلاف آنچه کشيش ها و خاخام ها و ملاها تبليغ می کنند، اصلا ناشی از دوری او از خدا نيست. برعکس، بی پناهی انسان امروز، نتيجه دوری خدا از انسان است. خدائی که در همه سو به نام او کشتار می کنند.”
*
خانمها و آقایان هم نوع من
خطابه ای را که پیش روی شما خواندم از یک نویسنده ایرانی بنام جواد طالعی به عاریت گرفتم .کلام اوگزارش نمونه وار زندگی من است.
من ازمادری مسلمان زاده شدم که در جهنم شاه و دوزخ جمهوری اسلامی جز حسرت ندیده است. و 40سال آزگار است که بارها و بارها در وحشت از دست دادن , ربوده شدن و به تیر غیب دچار شدن عزیزان وعزیزان عزیزانش و یعنی هم کوچه ای ها , هم شهریها , هموطنان وهموندان فرزندان و اقوام جهان وطنش به غم نشسته . و عزادار شده است
میداند که در سایه نظمی که براین جهان جاری است دلشاد بودن نا ممکن است .دلش میخواهد مرا در آغوش خود, در آن دنیا برای همیشه در یک ناکجایی بنام بهشت جای دهد و من همچنان سرپیچی میکنم.
من نمیخواهم در عالم هپروت بسر برم . من دوست دارم در پالایش همین جهان زمینی که کاشانه انسانهاست مشارکت کنم . و آن را از آلودگیها و ستم ها رها سازم . مرا کافر می خوانند ومحارب مینامند . من انسانم . انسان . حیوانی که سخن گفتن , راه رفتن ,اندیشیدن و از همه مهم تر کار کردن یاد گرفته ام. وساختن جهانی دیکر را ممکن میدانم .
متشکرم از شما و همه کسانی که مرا تحمل کرده و با من و هم کیشانم مدارا میکنند.
سلولم هنوز آكنده بود از بوي تازگى رنگ ديوار هايش و توالت و دستشويي آن داد ميزد كه هنوز بهره وري نشده است . به جاى عكس اعليحضرت كه تكه پاره هايي از آن هنوز روى زمين بود مقوايي را در قطع a3 چسباندند كه روي آن نوشته شده بود آن المومنين رحماء بينهم واشداء على الكفار . مفتخر شدم به كفر.
هميشه تنها چيزي كه مادرم از من توقع ندارد و ممكن است بخاطرش از من برنجد ، اعترافم به نا باورمندي به خدايى است كه او بدان دلخوش است. وگرنه او كه آفريدگار من است از سر همه گناهان كرده و نكرده من سخاوتمندانه گذشته است.
کافرم، چرا؟*
*
“اگر به کسی که کفرش از خدا درآمده است بتوان گفت کافر، من حتما يک کافرم.
در کودکی، خدا پناهگاه من بود. هروقت از چيزی می ترسيدم، به خدا پناه می بردم و بر ترسم پيروز می شدم. حالا، از هيچ چيز بيشتر از خدا نمی ترسم. خدائی که يک روز مثل اژدهائی هفت سر به راه می افتد، همه چيز را لگدمال می کند و هر دهانش آتش فشانی بزرگ است و روزی ديگر هيولائی است که در چشم به هم زدنی، هرآنچه را زيبا و دوست داشتنی است به کام می کشد.
کفر مرا، آن خدائی در آورده است که بنيادگرايان، در هر سه دين توحيدی به نمايش گذاشته اند: کين توز و بی ترحم و جنگنده، تهی از بخشش و مهربانی و صلح جوئی. در سايه هراسی که چنين خدائی آفريده است، انسان من هر روز مهجورتر، منزوی تر، ترس خورده تر و حتی عقب گراتر می شود.
دانشمندان علم ژنتيک به تازگی به اين فکر افتاده اند که تخم دايناسورها را در شکم فيل ها بکارند و اين حيوانات غول پيکر را بازتوليد کنند. چرا؟ اين خود نشانه آن نيست که انسان من حسرت روزگارانی را می خورد که دشمنانش آشکار و غول پيکر بودند و به همين دليل می توانست با پناه بردن به غارها، افروختن آتش و به دست گرفتن سلاح های انفرادی و ساده، از خود در برابر خطر آن ها دفاع کند؟
خطر انسانی که کوچک می شود
دشمن انسان من، امروز چنان نامرئی شده است که ديگر به نظر می رسد راهی برای پيروزی بر آن وجود نداشته باشد. دريغا که اين دشمن، در همه سو به نام خدا انتقام می گيرد و کشتار می کند.
در نظام طبيعت، موجودات هرچه کوچک تر و آسيب پذيرتر باشند، وسيله دفاعی آن ها، سمی تر و کشنده تر است. انسان من، به رغم فربه شدن ظاهری خود، در درون، هر روز کوچک تر می شود. پس به ابزارهای تهاجمهی خطرناک تری نيز پناه می برد.
در آخرين سال های دهه نود ميلادی، رسانه های غربی خبر کشف مرکزی را در حوالی تل آويو منتشر کردند که در آن جا دکتر فاوست های اسرائيلی دست اندر کار توليد بمب های ژنتيکی بودند. هدف آن ها، آزمايش بمب هائی بود که در صورت انفجار، فقط انسان هائی را که تبار عربی داشتند می کشت و به ديگران آسيبی نمی رساند. اين بمب ها به نام خدای يهود ساخته می شد.
در سه دهه اخير، تعداد فرقه های مذهبی عقب گرا و خرافاتی در آمريکا و اروپا سه رقمی شده است. همه اين ها، بر ترس مردمانی سوارند که از “رحمانيت خدا” نااميد شده اند و از “قاسم الجبارين” به وحشت افتاده اند.
در همين سال ها، بر تعداد برنامه های تلويزيونی جهان غرب، که با فال و جادو خرافه می پراکنند، به شدت افزوده شد. شيادان اين شبکه ها، از فال نخود گرفته تا کاسه آب و سفره شن را، برای ترسيم آينده انسان های ساده لوح، به وسيله کسب و کار پر رونق خود تبديل کرده اند. اين شيادان هم بر ترس انسان بی پناه من سوارند.
آنسوتر، هر دم گروه گروه انسان های بی گناه و از همه جا بی خبر، در ايستگاه های قطار و فرودگاه ها، قربانی انتقام جوئی اسلامگرايانی می شوند که “رحمانيت خدا” را تنها برای خودی و “جباريت” او را برای غير خودی می خواهند و در جنايت، روی شيطان را سفيد کرده اند.
در سرزمينی که رهبرانش می خواهند آن را نمونه يک جامعه اسلامی و الهی معرفی کنند، هر هشت ساعت يکبار انسانی به دار آويخته می شود و خدائی که اين همه جنايت را به نام او مرتکب می شوند، گوئی کور و کر است. نه بساط های اعدام را می بيند و ناله و شيون همسران و پدران و مادران داغدار و فرزندان يتيم را می شنود.
خدا خودش مرا کافر کرد
فيلسوفی هميشه وجود خدا را منکر می شد. در آخرين سال های زندگی، خبرنگاری در مصاحبه ای از او پرسيد: “اگر بعد از مرگ متوجه شديد که خدا وجود دارد، چه می گوئيد؟”
فيلسوف گفت:” سئوال احمقانه ای است. من ثابت کرده ام که خدا وجود خارجی ندارد.”
خبرنگار گفت:”فرض محال که محال نيست. حالا فرض کنيم يک در ميليون، بعد از مرگ متوجه شديد که خدائی هست.”
فيلسوف گفت:”به او می گويم تقصير کفر من با خود تو است. اين تو بودی که نتوانستی خودت را به من ثابت کنی.”
امروز، من با آن فيلسوف احساس همدلی می کنم: خدائی که می تواند بر اين همه جنايت چشم و گوش ببندد، وجود ندارد. من کافرم و تقصير کفر من، جز با خدائی که نمی تواند وجود خود را ثابت کند، با هيچکس نيست.
در کودکی خدا را دوست داشتم. پدرم می گفت:”از خدا بترس”. حالا، به حرف پدرم رسيده ام. از اين خدا، فقط می ترسم. از خدای هر سه دين توحيدی. کاش من هم در يونان باستان می زيستم تا خدايان بی شماری بودند و می توانستم از ترس يکی به ديگری پناه ببرم.
بی پناهی انسان امروز، بر خلاف آنچه کشيش ها و خاخام ها و ملاها تبليغ می کنند، اصلا ناشی از دوری او از خدا نيست. برعکس، بی پناهی انسان امروز، نتيجه دوری خدا از انسان است. خدائی که در همه سو به نام او کشتار می کنند.”
*
خانمها و آقایان هم نوع من
خطابه ای را که پیش روی شما خواندم از یک نویسنده ایرانی بنام جواد طالعی به عاریت گرفتم .کلام اوگزارش نمونه وار زندگی من است.
من ازمادری مسلمان زاده شدم که در جهنم شاه و دوزخ جمهوری اسلامی جز حسرت ندیده است. و 40سال آزگار است که بارها و بارها در وحشت از دست دادن , ربوده شدن و به تیر غیب دچار شدن عزیزان وعزیزان عزیزانش و یعنی هم کوچه ای ها , هم شهریها , هموطنان وهموندان فرزندان و اقوام جهان وطنش به غم نشسته . و عزادار شده است
میداند که در سایه نظمی که براین جهان جاری است دلشاد بودن نا ممکن است .دلش میخواهد مرا در آغوش خود, در آن دنیا برای همیشه در یک ناکجایی بنام بهشت جای دهد و من همچنان سرپیچی میکنم.
من نمیخواهم در عالم هپروت بسر برم . من دوست دارم در پالایش همین جهان زمینی که کاشانه انسانهاست مشارکت کنم . و آن را از آلودگیها و ستم ها رها سازم . مرا کافر می خوانند ومحارب مینامند . من انسانم . انسان . حیوانی که سخن گفتن , راه رفتن ,اندیشیدن و از همه مهم تر کار کردن یاد گرفته ام. وساختن جهانی دیکر را ممکن میدانم .
متشکرم از شما و همه کسانی که مرا تحمل کرده و با من و هم کیشانم مدارا میکنند.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar