بند ۲۰۹ زندان اوین به راستی گامی به دوزخ است. مکانی ترسناک حتی برای زمانی اندک. قلمرو بلامنازعی است برای مأموران امنیتی و بازجوها که به دلخواه خود با زندانی رفتار میکنند. آنها زندانیان بند ۲۰۹ را جاسوس، خائن، دشمنان اسلام و انقلاب میدانند که شایسته هر نوع تحقیر و رفتار خشونتآمیزند.
زندانیان کمتر شناخته شده بدون ملاحظه به انفرادی انداخته میشوند. در همین جا بود که من با چشمبند نشسته بودم. ناگهان سیلی از خاطرات کودکی هنگامی که با بچههای همسایه قایمباشکبازی میکردیم به سرم ریخت. چه ترسناک است این وضعیت چشمبسته.
نمیدانم چند وقت بعد (چون در انفرادی گذر زمان را نمیتوان سنجید) بارها و بارها آن لحظههای هراسانگیز زنده شدند. خاطرات کودکی من بی هیچ معنا و مفهومی به سراغ من میآمدند. هویت من در مقابله با آدمهایی بدون چهره که نمیدانستم از من چه میخواهند رنگ میباخت.
در بازجویی مرتباً یاد فرانس کافکا میافتادم. مرا بی هیچ دلیلی بازداشت کرده بودند و من نمیدانستم چه جنایتی مرتکب شده بودم. در «محاکمه» هم کافکا تصویری از موقعیتی مشابه به دست میدهد. شاید او داشت وضعیت زندانیان سیاسی و روشنفکران بیشماری در قرن بیستم را پیشبینی میکرد. «جوزف ک» قهرمان این داستان هم راههای دراز و سرد بازجویی را طی میکند و هر دم که میگذرد در روند بورکراسی فروشکستهتر میشود. در هیچ مرحلهای به «ک» نمیگویند که جنایتی که مرتکب شدهاست چیست. توصیفهای کابوسگونه کافکا از دادگاههای اسرارآمیز و قوانین عجیب و غریب به گونهای هراسانگیز با سیستم قضایی ایران همانندی دارند.
من هم مانند قهرمان داستان کافکا بیآنکه بدانم گناهم چیست آن را پذیرفته بودم. بار دیگر چشمبند بهچشم از کریدورهای دراز به انفرادی برم گرداندند. در طول راه صدای قناریها را شنیدم. بعدها یکی از نگهبانان به من گفت که این قناریها برای پوشاندن صدای بازجوییها در طبقه همکف نگاهداری میشوند. این مرا یاد پرندهباز آلکاتراز انداخت که از روی ماجرای واقعی زندگی رابرت استرود ساخته شده. ۱۲ ساله بودم که فیلم را در تلویزیون ایران دیده بودم. فیلمبرداری سیاه و سفید تناسب شگفتانگیزی با فضای خاکستری سلول انفرادی داشت و مرا مسحور کرده بود. فکر نمیکردم روزی خودم روزهای مشابهی را گرچه برای اندک زمانی تجربه کنم.
زندان انفرادی سبب شد که من ایمانم را به ایمان از دست بدهم اما به من یاد داد که به وجدان ایمان بیاورم. انفرادی جای شگفتانگیزی است. آدمهایی هستند که راههایی را پیدا میکنند که وجدان آزارشان ندهد و اعتبار و شأن خود را کنار میگذارند. کسانی هم هستند که حاضر به این کار نمیشوند.
تجربههای زندان نشان میدهد که اعتبار و شأن زندانی چه آسان از او گرفته میشود. بازجوهای من میخواستند مرا متقاعد کنند که زندگی ارزشی ندارد چون آنها در مقامی بودند که میتوانستند به سادگی آن را نابود کنند. من همیشه بر این باور بودم که معنای زندگی فراتر از هرگونه نومیدی است. قوانین ناعادلانهای که مرا به زندان انفرادی انداخت بیش از پیش این دریافت مرا تقویت کرد.
با اینهمه تجربه زندان انفرادی در ایران تجربه یگانهای است. زندانهای امنیتی ایران تنها به این هدف ساخته شده که زندانی را از انسانیت او خلع کند، شکنجه دهد، و هر کسی را که دلیری میکند که گونه دیگری بیاندیشد یا زندگی کند تنبیه کند و در هم شکند.
در زندان خواستم به من کتاب برای خواندن بدهند. گفتند جز قرآن و کتابهای دعا کتاب دیگری به من نخواهند داد. دو روز بعد که همسرم به دیدار من آمد چند کتاب برایم آورد. کتاب «خودنگاری گاندی» موهبتی بود و به من کمک کرد بقای امید را جایگزین امید به بقا بکنم. گاندی را که شروع کردم به خواندن متوجه تفاوت میان خشونت و عدم خشونت، تفاوت میان انسان و ناانسان شدم. گاندی به یک معنا سخن سقراط را تکرار میکند که «زندگی ناآزموده ارزش زیستن را ندارد.»
در زندان کوشیدم با تمرینهای بدنی و تمرینهای یوگا خودم را استوار نگاه دارم. من یاد گرفتم که روحم را از زندان اوین برهانم. تنها نگاه کردن به عکس دالایی لاما که وسط کتاب گاندی پیدا کردم به من این احساس را میداد که در حضور او بر فراز کوههایی هیمالیا دارم این زمان را تجربه میکنم.
—————————————————————-
رامین جهانبگلو، فیلسوف و پژوهشگر ایرانی فارغالتحصیل از دانشگاههای سوربن فرانسه و هاروارد است. رامین جهانبگلو پس از انقلاب مدت چهار ماه از اردیبهشت تا شهریور ۱۳۸۵ را در زندان اوین گذراند. وی در سال ۲۰۰۹ جایزه صلح آن سال را در بارسلون اسپانیا دریافت کرد.
رامین جهانبگلو، فیلسوف و پژوهشگر ایرانی فارغالتحصیل از دانشگاههای سوربن فرانسه و هاروارد است. رامین جهانبگلو پس از انقلاب مدت چهار ماه از اردیبهشت تا شهریور ۱۳۸۵ را در زندان اوین گذراند. وی در سال ۲۰۰۹ جایزه صلح آن سال را در بارسلون اسپانیا دریافت کرد.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar